این خوشا آن دل که آزاری نمی آید از او غیر کار عاشقی ، کاری نمی آید از او
گرز ما دوری کند آن خرمن گل دور نیست همدمی با هر خس وخاری نمی آید از او
خوی شمع بی زبان دارد دل افسرده ام سوز اما ناله زاری نمی آید از او
همچو گل از سوز تب گر جان دهد بیمار ما زحمت جان پرستاری نمی آید از او
گر طبیب عقل اعجاز مسیحا می کند از چه درمان دل زاری نمی آید از او
جان سر برگ سفر دارد که از این بیش تر بار خاطرها شدن ، باری نمی آید از او
خوی آتش بیگنه سوزی بود ، اما رهی آذری دارد که آزاری نمی آید از او
No comments:
Post a Comment