گلچين از بهترين گروه‌ها و سايت‌هاي اينترنتي. همه چيز از همه جا

Wednesday, April 18, 2012

Re: خاطرات قمر





با سلام خدمت جنابعالی، ضمن ابراز تشکر، خواهشمندم مرجع مطالبتان را نیز مرقوم فرمائید.باسپاس فراوان، سلیلی
 



From: ocean 896 <ocean896@live.com>
To: radio golha <friends-of-radio-golha@googlegroups.com>
Sent: Tuesday, April 17, 2012 11:26:39 AM
Subject: خاطرات قمر

قمر همانطور که جرعه ای چایش را سر می کشید با نگاهی به گرامافون که صفحه ای روی آن بود پرسید : این صفحه ها چیست ؟
جناب خالقی لبخند زد و گفت : صفحه های خودتان است. شاید باور نکنید....برایم خیلی جالب است.
امروز تا این وقت در مدرسه ماندم تا از تمام صفحه های شما نوار مغناطیسی تهیه کنم. آخر می دانید خانم وزیری ، به این فکر افتادم که تمام صفحه های قدیم را تا آنجا که ممکن است جمع آوری کنم...حتی در روزنامه هم آگهی کرده ام. هنرستان به قیمت خوبی صفحه های قدیمی را می خرد
قمر از آنچه شنید لبش به لبخندی شکفته شد
(( از اینکه یادگارهای موسیقی ایران را جمع آوری می کنید خیلی خوشحالم. می شود یکی از صفحه های مرا بگذارید ؟ ))
جناب خالقی با خوشحالی سر تکان داد و از جا برخاست. لحظه ای بعد صدای قمر در دفتر طنین انداخت.

دوشینه پی گلاب می گردیدم
بر طرف چمن
افسرده گلی میان گلها دیدم
می سوخت چو من

قمر همان طور که گوش می داد اشکش سرازیر شد . زیر لب زمزمه کرد :
من این صفحه را خیلی دوست داشتم. سالها بود آن را نشنیده بودم. میشه نسخه ای از آن را داشته باشم ؟
جناب خالقی همان طور که به او نگاه می کرد پاسخ داد : بله که می شود.
ساعتی بعد باز قمر در تاکسی نشسته بود و راننده جوان او را به خانه اش می برد.
قمر هیچ حال خوشی نداشت و سرش گیج می رفت. به خانه رسیدند.
راننده که دید حال قمر خوش نیست خودش از ماشین پیاده شد و زنگ در را به صدا در آورد. منوچهر رختخواب او را میان اتاق پهن کرد
دایه خانم همان طور که در رفت و آمد بود زیر لب گلایه کرد
- خانم جان صدبار به شما گفته ام صلاح نیست تنهایی جایی بروید. به گوشتان فرو نمی رود
آن شب قمر حال غریبی پیدا کرده بود که علت جسمانی نداشت. درست احساس کسی را داشت که عزیزی را از دست داده باشد و دلش شکسته باشد. عاقبت بغضش ترکید و زد زیر گریه
منوچهر مثل همیشه با دیدن شکهای او دستپاچه شد
چی شده مادر جان ؟ چرا گریه می کنید ؟
قمر با گریه پاسخ داد : (( صفحه هایم...هرچه هست...همه صفحه هایی که صدای من در آن ضبط شده را می خواهم برایم جمع کنی. نمی خواهم هیچ کدام از آن صفحه ها دست کسی باشد.))
منوچهر از آنچه شنید از تعجب ماتش برد و نگاه استفهام آمیزی به نامزدش انداخت
(( هیچ معلوم است چه می گویید مادر ؟ این غیر ممکن است. یکی دو تا صفحه که نیست خیلی ها به قیمت جان هم حاضر نیستند کلکسیونی را که از صفحه های شما جمع آوری کرده اند را از دست بدهند
قمر از آنچه شنید لرزش گرفت. گویی یخ پشتش بسته باشد دندانهایش به هم می خورد
منوچهر در حالی که با دلسوزی نگاهش می کرد جلو آمد و پتوی چهارخانه را رویش کشید و گفت : مادر جان ، می خواهید فردا با هم برویم دربند ؟
وقتی متوجه شد قمر حرفی نمی زند دوباره گفت : خیلی وقت است دختر خاله ام را ندیده اید. اطمینان دارم اگر یکی دو روز به آنجا بروید از این حال و هوا بیرون می آیید
قمر با چشمانی غرق در اشک به او نگاه کرد منوچهر درست گفته بود.
شازده ملوک تنها کسی بود که امکان داشت آرامش را به او برگرداند. پس به نشانه توافق سر تکان داد
فردای آن روز افتاب پهن شده بود که آنها به دربند رسیدند. شازده ملوک مثل همیشه با خشرویی به استقبال آنان آمد
خانه شازده ملوک مثل همیشه تمیز و ترگل و ورگل بود و بوی خوش خورش قرمه سبزی همه جا را پر کرده بود
آن روز نهار در محیط آرام و شادی در حال صرف شدن بود که ناگهان قمر دست بر قبلش گذاشت و نالید
(( آخ ! ))
پیش از هرکسی این منوچهر بود که با نگرانی پرسید : (( چه شده مادر جان ؟ ))
قمر تمام قوایی را که در خود سراغ داشت جمع کرد ، اما بیشتر از یک کلمه توانست بر زبان بیاورد گفت : (( قلبم. ))
قمر این را گفت و در آغوش دایه خانم افتاد که کنار دستش نشسته بود. پس از آن چه شد دیگر قمر نفهمید
وقتی دوباره چشمانش را گشود انگار در عمق چاهی بود . چراغ لامپای آویخته به سقف چوبی اتاق چون ستاره ای دور دست به نظر می رسید.
از دور صداها را می شنید . صدای منوچهر را می شنید که از دکتری که بالای سرش آورده بود با التماس می خواست برای او کاری بکند ، همین طور صدای دایه خانم را که با شازده ملوک دست بر دعا برداشته بودند
صدای آن دو را می شنید که همراه با رایحه ی تربت و گلاب که به مشامش می رسید با هم زمزمه می کردند.
(( امن یجیب المسطر اذا ادعا ... ))
قمر همان طور که به زمزمه آن دو گوش جان سپرده بود دلش می خواست دستهایش را به سوی آسمان بالا ببرد و هم نوا با آنان بخواند ، اما نتوانست. شاید برای همین بود که لرزش بدنش را گرفت. می لرزید ، اما در همان حال گرمای دست منوچهر را احساس می کرد که کنار بسترش نشسته بود. دستان او را در دست داشت و با چشمانی اشکبار به او خیره شده بود.
قمر همان طور که او را چون سایه ای در افقی دور می دید از گرمای مهربانی دستهای او به آرامش رسیده بود. دلش می خواست چشمانش را بر هم بگذارد و اسوده بخوابد. لحظه ای بعد دیگر سکوت بود و چراغ گردسوزی که تا صبح فردا بالای سرش کورسو می زد
پس فردای آن روز ، روزنامه ها این طور نوشتند :

مقارن یازده شب جمعه گذشته ، آخرین شعله های لرزان حیات ستاره درخشان هنر ایران به خاموشی گرایید.
خواننده شهیر و هنرمند ، که سالیان دراز را در بستر بیماری بود به سرای جاویدان شتافت.


No comments:

آرشیو مطالب