زندگی در خاک بازیهای طفلان است و بس.
به کشت خاطرُم جز غم نروید
به باغُم جز گل ماتم نروید
به صحرای دلِ بی حاصل مو
گیاه ناامیدی هم نروید
به دشت افتاده مجنون ، زار و دلتنگ
چو سیل آورده چوبی در بن سنگ
به شب از آتش آه شرر بار
نمایان بود در دامان کوهسار
غم عشقت بیابون پرورُم کرد
هوای بخت ، بی بال و پرُم کرد
به مُ گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرُم کرد
بروی دلبری گر مایل استُم
مکن منعُم گرفتار دل استُم
خدایا ساربان آهسته میران
که مو وامانده این قافل استُم
عزیزُم کاسه چشمُم سرایِت
میان هر دو چشمُم جای پایِت
از اون ترسُم که غافل پا نهی باز
نشینه خار مژگونوم به پایِت
تو دوری از بَرُم دل در بَرُم نیست
هوای دیگری اندر سَرُم نیست
به جان دلبرُم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرُم نیست .
باباطاهر
No comments:
Post a Comment