غزلی از سعدی تقدیم به دوستداران شعرو ادب پارسی روزگاری ست که سودازده ی روی تو ام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی تو ام
به دو چشم تو که شوریده تر از بخت من ست
که به روی تو من آشفتهتر از موی تو ام
...
نقد هر عقل که در کیسه ی پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی تو ام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی تو ام
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی تو ام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی تو ام
دست موتم نکند میخ سراپرده ی عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی تو ام
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده ی بازوی تو ام
«سعدی» از پرده ی عشاق چه خوش میگوید
ترک من، پرده برانداز که هندوی تو ام
سعدی
بامهر
سهیلا مقدم
غزلی از سعدی تقدیم به دوستداران شعرو ادب پارسی
روزگاری ست که سودازده ی روی تو ام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی تو ام
به دو چشم تو که شوریده تر از بخت من ست
که به روی تو من آشفتهتر از موی تو ام
...
نقد هر عقل که در کیسه ی پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی تو ام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی تو ام
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی تو ام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی تو ام
دست موتم نکند میخ سراپرده ی عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی تو ام
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده ی بازوی تو ام
«سعدی» از پرده ی عشاق چه خوش میگوید
ترک من، پرده برانداز که هندوی تو ام
سعدی
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی تو ام
به دو چشم تو که شوریده تر از بخت من ست
که به روی تو من آشفتهتر از موی تو ام
...
نقد هر عقل که در کیسه ی پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی تو ام
همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت
محرمی نیست که آرد خبری سوی تو ام
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
لیک ترسم که بدوزد نظر از روی تو ام
زین سبب خلق جهانند مرید سخنم
که ریاضت کش محراب دو ابروی تو ام
دست موتم نکند میخ سراپرده ی عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی تو ام
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
که گرم تیغ زنی بنده ی بازوی تو ام
«سعدی» از پرده ی عشاق چه خوش میگوید
ترک من، پرده برانداز که هندوی تو ام
سعدی
بامهر
سهیلا مقدم
سهیلا مقدم
No comments:
Post a Comment