)
| | ای خداوند! به علمای ما مسؤولیت و به عوام ما علم و به دینداران ما دین و به مؤمنان ما روشنایی و به روشنفكران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب و به زنان ما شعور و به مردان ما شرف و به پیران ما آگاهی و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری و به بیداران ما اراده و به نشستگان ما قیام و به خاموشان ما فریاد و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف و به مبلغان ما حقیقت و به حسودان ما شكاف و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب و به فرقههای ما وحدت و به مردم ما خودآگاهی
و به همهی ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداكاری و شایستگی نجات و عزت ببخش!
دکتر علی شریعتی >>روز های زندگی<< __________ اين قسمت : سيد و مادرش
منبع : مجله روزهاي زندگي
من دختر يك پدر ثروتمند بودم كه از همان دوران كودكي ديده بودم - چه در مدرسه چه در محل زندگي - همه آدمها فقط به خاطر موقعيت پدرم ، مقابل من تعظيم ميكنند و هر چه بگويم قبول ميكنند و هر كاري كه من صلاح ببينم انجام ميدهند و... و اما اين غرور و منيت از گذر دوران بلوغ به دوره جواني ، در من تبديل شد به خود بزرگ بيني و خود زيبا بيني و... و در نهايت به آنجا رسيدم كه باورم شد در اين دنيا هيچ مردي وجود ندارد كه لياقت همسري مرا داشته باشد ! و درست همين روزها كه من معني خوب بودن را فراموش كرده بودم ، فريد پا به زندگي من گذاشت ، يك مهندس جوان كه پدرم در موردش ميگفت : " او يك نابغه است من كه پسر ندارم اما اگر فريد دامادم ميشد ، اون وقت خيالم راحت بود كه در دوران پيري يك نفر هست كه اين تشكيلات و اين ثروت را از خودم بهتر بچرخاند ! "
مادرم نيز پس از اينكه چنين حرفهايي را در مورد مهندس جديد استخدام شده در شركت شوهرش شنيد ، از آنجا كه معتقد بود يك مرد اگر بلد باشد روي پاي خودش ، زندگي اش را بچرخاند و همچنين صاحب چهره اي نجيب باشد ، ميتواند هر دختري را خوشبخت كند ، وقتي فهميد فريد اين ويژگي ها را دارد ، به اين نتيجه رسيد كه تنها كسي كه ميتواند كوچكترين دخترش را خوشبخت كند ، همين مهندس جوان است !
واما آنچه باعث شد كه هم پدر و هم مادرم به فكر بيفتند كه مرا در مقابل عمل انجام شده قرار دهند تا شايد راضي به ازدواج با اين بچه جنوب شهر تهران شوم ، موضوع سيادت فريد بود . ناگفته نماند كه والدين من اگر چه خيلي ثروتمند و مرفه بودند ، اما چون هر دو در يك خانواده مذهبي بار آمده و بزرگ شده بودند ، هرگز اعتقادات مذهبي خود را فراموش نكرده بودند و در واقع موفقيت هاي امروز خود را مرهون آن نمازها ميدانستند. لذا پس از اينكه فهميدند فريد سيد هم هست و اعتقادات قوي دارد ، آن وقت بدون هماهنگي با من و از طريق كارمندان و معاونان پدر در شركت ، به گوش فريد رساندند كه هلن حاضر است با تو ازدواج كند !
و اين طوري بود كه درست در روز چهاردهم ارديبهشت سال 1364 - بيست سال قبل - فريد با يك جعبه شيريني و يك دسته گل ، براي خواستگاري از من به خانه مان آمد .
آن روز در اتاقم مشغول شنيدن موسيقي بودم كه خواهر بزرگم همراه شوهرش به سراغم آمدند و پس از اينكه كلي مقدمه چيني كردند، سرانجام بهم گفتند : " بلند شو بيا پايين ، فريد آمده خواستگاري تو "
من هم رفتم پايين ، اما چه رفتني ، من كه احساس كردم فريد با اين كارش شخصيت مرا لگد مال كرده است ، بدون حتي سلام وعليك به طرفش رفتم و گفتم :" تو به چه حقي به خودت اجازه دادي كه به خواستگاري من بيايي؟ "
و فريد كه دريك لحظه همه چيز را متوجه شد ، بلافاصله از جا برخاست وگفت :" راست ميگي ، تو لايق من نيستي ! " اين را كه گفت معطل نكردم و يك سيلي سنگين خواباندم توي صورتش كه همزمان صداي فرياد مادرم بلند شد :" روي سيد اولاد پيامبر دست بلند ميكني ؟" و من كه از نگاه تحقير آميز فريد به خودم _ پس از سيلي _ عصبي بودم ، همان طور كه با عجله از پله ها بالا ميرفتم تا به اتاقم برسم ، گفتم سيده كه باشه؟ پولش چقدره ؟ " كه در همين لحظه ناگهان پايم روي پله ها سر خورده و از بالاي يازده پله سرنگون شدم . مثل توپ بالا و پايين ميشدم و سرم به ديوار و زمين ميخورد و پايين مي آمدم و ... و فقط در آخرين لحظه اين جمله را از زبان فريد شنيدم : " يا جدم محمد (ص) ...
****
و بعد دردي شديد را در سرتاسر بدنم احساس كردم . ابتدا صداهاي اطرافم به صورت ولوله در آمدند و بعد چهره ها يكي يكي محو شدند و آخر سر ناگهان احساس سبكي كردم و ديگر چيزي نفهميدم .
روايت لحظات پس از مرگ
اولين لحظه اي كه به خودم آمدم و چشم باز كردم ، دور تا دورم را دره هايي عميق ديدم كه آتش از درونشان زبانه ميكشيد . وقتي خوب داخل دره هاي پر از آتش را مشاهده كردم ، ابتدا صداي ناله هايي را كه متعلق به زنها بود شنيدم و بعد زنان زيادي را ديدم كه با موهايشان از سقف آويزان شده اند و هر چند دقيقه يكبار جزغاله ميشوند و دوباره از دل آتش بيرون مي آيند و ناله ميكنند و باز مي سوزند و... در اين لحظه از خودم پرسيدم ، اين بدبختها چه گناهي كرده اند كه ناگهان صدايي به گوشم رسيد ، اينان زناني هستند كه قدر و ارزش خود را نفهميدند .
اول منظور اين حرف را نفهميدم اما وقتي احساس كردم زمين زير پايم به صورت پله برقي در آمده و مرا هم دارند به دره هاي آتش ميبرند ، ناگهان با تمام وجود فرياد زدم ، يا فاطمه زهرا (س )
در اين لحظه احساس ميكردم همزمان با صدا كردن اين نام ، طوفاني آسماني شروع شد كه همه چيز را داشت با خودش ميبرد اما همين كه به من رسيد ، طوفان از حركت ايستاد و از دل گردباد ، كسي خارج شد كه من او را خوب ميشناختم ، فريد كه با ديدن من اخم كرد و گفت : يادت هست ؟
هميدم منظورش آن سيلي هست لذا به حالت التماس ناليدم ، تو را به جان مادرت فاطمه زهرا ، كمكم كن ... اين را گفتم فريد سرش را به سوي آسمان بلند كرد و چيزي گفت و...
روايت لحظات پس از زنده شدن
به خودم كه آمدم مادر و پدرم را ديدم كه بالاي سرم نشسته اند و اشك ميريزند و بر سرشان ميزنند و... كه ناگهان فريد داد زد : زنده است ... به خدا قسم زنده است ... و ناگهان گريه ها تبديل شد به خنده و... و من خنده فريد را اين بار شبيه همان خنده اي ديدم كه در آن دنيا ديده بودم ! ... الان بيست سال است كه در كنار فريد احساس خوشبختي ميكنم ! |
| منبع : مجله روزهاي زندگي
هنوز بيست سال بيشتر از عمرم نگذشته بود كه توسط چند رفيق ناباب تبديل شدم به يك قمارباز حرفه اي ، ضمن اينكه براي كسب درآمد و باختن آن در قمار ، چاره اي نداشتم جز فروش مواد مخدر و... در همان روزها بود كه من در اوج غفلت ، در آن شب نشيني قمار شركت كردم .
آن شب طبق معمول كه با رفقاي قمار باز دور هم جمع ميشديم ، اول قمار كرديم و بعد هم هر كدام يك قرص اكس انداختيم بالا ، ضمن اينكه قبل از ساعت دوازده نيمه شب ، بچه ها اصرار كردند كه هر كدام يك قرص اكس ديگر بخوريم ، اما من ( كه آن شب به طور عجيبي حس ميكردم بايد سرحال باشم و هرگز دليل آن حس را نفهميدم )دور از چشم آنها قرص دوم را لحظه اي گوشه دهانم نگاه داشتم و سپس در فرصت مناسب آن را بيرون انداختم . همان طور كه پيش بيني ميكردم ، از حوالي ساعت يك نيمه شب رفتار دوستانم بشدت غير قابل تحمل شد ، در حقيقت آنها به شوخي هاي جنون آميز دست ميزدند و همين كارشان باعث شد كه من آماده خروج از آنجا شوم و... كه ناگهان متوجه شديم در اتاق كناري ( آن شب در خانه يكي از دوستانمان كه پولدار بود جمع بوديم ) يك دزد مشغول جمع كردن لوازم است كه با محاصره او ، لحظه اي بعد دستگيرش كرديم . اولين چيزي كه در رفتار آن دزد توجهم را جلب كرد ، چهره او بود كه اصلا به آدمهاي خلافكار شبيه نبود ، حرف زدنش ، واكنشهايش، و... ، اما دوستان من كه عقلشان به خاطر مصرف دو تا اكس و خوردن مشروب كاملا زايل شده بود ، بي آنكه به اين چيزها فكر كنند ، براي تفريح خودشان هم كه شده تصميم گرفتند حكم در مورد سارق را خودشان اجرا كنند . مرد بيچاره كه متوجه شده بود چه رفتار وحشيانه اي در انتظار اوست ، با التماس و خواهش گفت : « جوونا به خدا من دزد نيستم ... بايد دختر هشت ساله ام راعمل كنند و چون پول ندارم آمدم دزدي و... منو ببخشين...»
اما بچه ها كه چيزي حاليشان نبود ، به التماسهاي آن عاقل مرد 45 ساله توجهي نكردند و شروع كردند به اعمال شكنجه هاي غير انساني كه از بيان نوع شكنجه معذورم تا اينكه آن مرد ناگهان با تمام تواني كه در خود داشت ، همانطور كه زير دست و پاي آنها افتاده بود فرياد زد « يا امام زمان به داد اين روسياه برس» اين جمله مرد سارق مانند آتش به جان من افتاد ، احساس كردم تمام بدنم دارد ميسوزد و قلبم گر گرفته ، البته من مومن كه نبودم هيچ ، خيلي هم گناهكار بودم ، اما وقتي او گفت ، به داد اين بنده رو سياه برس ! احساس كردم آقا امام زمان نيز دلش به حال او سوخته ... اين بود كه ناگهان ديوانه شدم و با مشت و لگد به جان دوستانم كه هميشه از من حساب ميبردند افتادم و هر طوري بود او را از چنگشان رها كردم و با هر بدبختي بود او را از خانه خارج ساختم. در طول راه آن مرد فقط اشك ميريخت و حرف نميزد كه ناگهان ياد دايي رسولم افتادم كه مردي با تقوا و مومن بود ، لذا همان لحظه به او تلفن زدم و ماجراي آن مرد را برايش گفتم و دايي رسول نيز _ كه البته از وضعيت من بي خبر بود _ ساعت پنج صبح مبلغ مورد درخواست مرد را به او داد و...، موقع خداحافظي آن مرد نگاهم كرد و گفت :« من نميدونم تو كي هستي و چرا اين كارو كردي ، اما يقين داشته باش حتي دعاي آدم روسياهي مثل من به درگاه خدا ، پذيرفته ميشه ، پس فقط دعات ميكنم !
بعد از رفتن آن مرد به سراغ دوستانم رفتم و آنها كه عازم رفتن به محل رودخانه براي آب تني بودند ، آنقدر از من شاكي بودند كه وقتي كنار رودخانه رسيديم ، ناگهان شوخي شان گل كرد و دست و پاي مرا گرفتند و پرتابم كردند كه داخل آب بيفتم اما .. هدفگيري آنها آنقدر بد بود كه سر من به يكي از سنگ هاي بزرگ وسط رودخانه بر خورد كرد و ديگر چيزي نفهميدم .
روايت لحظات پس از مرگ
اولين احساسي كه پس از چشم باز كردن داشتم ، خنده بود . در حقيقت من اصلا نفهميدم كه مرده ام ! وقتي به اطرافم نگاه كردم تا بچه ها را پيدا كنم ، صدايشان را از پايين شنيدم و موقعي كه آنها را ديدم تازه متوجه شدم كه چيزي حدود ده متر نسبت به آنها از زمين بالاترم . وقتي ديدم دوستانم دارند توي سرشان ميزنند و اشك ميريزند و مرا صدا ميكنند ، يك مرتبه زدم زير خنده . فكر كردم آنها هنوز در حالت طبيعي نيستند و... اما ناگهان با تكان شديدي كه به شانه هايم وارد شد و به سوي آسمان بالا رفتم ، تازه فهميدم قضيه چيست ! من مرده بودم ! آنقدر كه از باور مرگ دچار ترس شده بودم ولي از آن سرعت غير قابل تصور كه بالا ميرفتم نميترسيدم . تا اينكه ناگهان مرا در جايي شبيه به بيابان رها كردند و در حالي كه سه طرف آن بيابان باغ و دريا و خشكي بود ، نيرويي مرموز مرا به سوي جهت چهارم كه تا چشم كار ميكرد آتش بود هدايت كرد . هر قدر سعي ميكردم به سوي آن آتش انبوه نروم موفق نميشدم ، در حقيقت از خودم اراده اي نداشتم و به سوي بيابان پر از آتش هل داده ميشدم . فهميدم آنجا جهنم است و من بايد در آن آتش سوزان بسوزم ! اين بود كه ناگهان فرياد زدم :« نه ... منو به اونجا نبرين ...» اما دوباره به سوي آتش رانده شدم و خودم نيز باورم شد كه مهمان جهنم هستم و لذا بي اختيار زدم زير گريه ، اماهمين كه اولين قطره اشك روي صورتم دويد ، ناگهان حس كردم يك دست روي شانه هايم قرار گرفت ، سر كه بالا كردم او را ديدم ، همان مردي كه از فرط استيصال به دزدي آمده بود ، همان سارق نيمه شب !
با گريه به او گفتم :« كمكم كن ... نگذار من بسوزم .» آن مرد در جواب گفت : « صدا كن ... آقا رو صدا كن و ازش بخواه كمكت كنه ، يادت نيست به من كمك كرد ؟ » بلافاصله متوجه منظور او شدم ودر حالي كه احساس كردم چند قدم به آتش نمانده ، با تمام وجود فرياد زدم :« يا امام زمان (عج) به دادم برس » !
روايت لحظات پس از زنده شدن
ناگهان به سرفه افتادم ... ابتدا فكر كردم به خاطر اينكه با صداي بلند امام زمان را صدا كردم دچار سرفه شده ام !اما وقتي مزه خاك زير زبانم آمد ، تازه متوجه شدم كه داخل قبر خوابيده ام و دارند روي بدنم خاك ميريزند . با اينكه خاك تقريبا صورتم را پوشانده بود ، اما با اين حال ميتوانستم خانواده ام ، همسايه ها ، و فاميلم را كه بالاي قبر ايستاده بودند و اشك ميريختند ، ببينم ( همه بودند جز رفقايم ) فهميدم كه دارم زنده به گور ميشوم ، اما نميتوانستم حركتي بكنم . هر طوري بود فقط توانستم يك سرفه محكم بكنم كه خاك روي صورتم به بالا پرواز كند و ... ، قسمت : توبه
منبع : مجله روزهاي زندگي
سراپا گناه بودم ، گناه خلاف و ناپاكي و درست در همان روزهاي تاريك بود كه تصميم گرفتم برگردم و به قولي كه به آرام داده بودم عمل كنم اما... اما با چه رويي ميخواستم توي صورت او نگاه كنم و بگويم من بالاخره آمدم؟ اگر آرام تنها نبود چي ؟ اگر پس از نه سال بي خبري از يك شوهر نامرد و جفاكار ، به حكم قانون طلاقش را گرفته باشد چي ؟ اگر او كه تازه 28 سالش شده شوهر ديگري كرده باشد چي ؟
تمامش تقصير خودم بود . 23 ساله بودم و در اوج جواني و شروشور كه عاشق آرام شدم ! ولي اين بزرگترين ظلمي بود كه در حق يك دختر خانواده دار چشم و گوش بسته كردم ، من كجا عاشقي كجا ؟ من كه صبح تاشب توي خونه اين رفيق و آن دوست ، يا مشغول قمار بودم يا خوشگذراني ! ازدواج به چه دردم ميخورد ؟ اما افسوس كه وقتي مردي مثل من با آن همه گناه عاشق ميشود ، فكر ميكند دنيا پر از قشنگي است !
اين طوري بود كه با آن دختر معصوم كه هفده سال بيشتر نداشت ازدواج كردم ، آرام آنقدر مهربان و صادق و پاك بود كه هر مردي را ميتوانست خوشبخت كند اما... اما من نه ...من آنقدر نامرد بودم كه دو سال بعد ، هنگامي كه دخترمان دريا هشت ماهه بود ، فريب يك ماده گرگ را خوردم و با او راهي آن سوي آبها شدم ، روزي كه ميخواستم به تركيه بروم ، با اين يقين كه بيشتر ازيك يا دو ماه آنجا نمي مانم ، به زنم گفتم : " آرام ، منتظرم باش زود برميگردم "
اما اين يكي دو ماه ، نه سال طول كشيد ، آن ماده گرگ كه نميخواست در ديار غربت باشد ، در همان ماه اول مرا اسير هروئين كرد و اين طوري بود كه نه سال ، نه سال تمام با خودم قرار ميگذاشتم هفته ديگر ترك ميكنم و برميگردم ايران ! اما اين هفته ديگر نه سال مرا بازي داد تا سرانجام يك روز صبح - پس از اينكه دو ماه لب به مواد نزدم - ساكم مرا برداشتم و بدون خداحافظي با آن شيطان راهي كشورم شدم . تنها خوشحالي ام آن بود كه بيست روز قبل تلفني با آرام - كه باورش نميشد من زنده باشم - صحبت كردم و مطمئن شدم كه او هنوز مثل برگ گل پاك است و ... اما تقدير اين بود كه من قبل از رسيدن به آرام تقاص گناهانم را پس بدهم . تقاصي سنگين آن هم با مردن !
به شهرمان كه رسيدم - يكي ازشهرهاي جنوبي - ابتدا تصميم گرفتم سري به خانه قديمي و متروكه پدري ام بزنم ، خانه اي كه در آن بزرگ شده و پا گرفته و همان جا نيز براي پدر و مادرم لباس سياه عزا به تن كرده بودم . ساعتي در آن خانه نشستم و بر گذشته هايم اشك ريختم و سپس از جا برخاستم تا به سراغ زن و فرزندم بروم كه ... يك مرتبه سوختم ... احساس كردم يك تكه آهن گداخته كردند توي پايم . پايين را كه نگاه كردم يك مار سياه را ديدم كه لاي جرز ديوارها خزيد و رفت ، پس اين نيش مار بود . احساس كردم تمام بدنم دارد ميسوزد . نميتوانستم قدم از قدم بردارم . اي كاش لااقل توي زيرزمين نيامده بودم تا مجبور باشم بيست و سه پله را بالا روم تا به حياط برسم و در آنجا - آنقدر داد بزنم تا شايد كسي به دادم برسد - و... اما وقتي به اواسط حيات رسيدم ديگر رمقي در بدنم نمانده بود . مزه مرگ زير زبانم بود . نفسم به شمارش افتاده بود و فقط توانستم آخرين جمله را بگويم : اشهد ان لا اله الا ...
روايت لحظات مرگ
چشم كه باز كردم فكر كردم كه زنده ام ، يعني وقتي آن همه مرد و زن را ديدم كه همه از خانه هاي اطراف - لابد باشنيدن صداي فريادهاي من - ريخته بودند توي حياط خانه پدري ، مطمئن شدم كه زنده هستم . خواستم از آنها تشكر كنم كه يك دفعه احساس كردم ديگر بدنم نميسوزد ، اما هنگامي كه ديدم چند تا از همسايه ها دارند اشك ميريزند تعجب كردم و بعد چشمم به جايي افتاد كه همه دورش حلقه زده بودند ، و همين كه در وسط آن جمعيت پيكر بيجان خودم را ديدم ، تازه آن موقع بود كه فهميدم مرده ام ! حتي يك لحظه هم ترديد نكردم كه مرده ام و درست در همان لحظه بود كه گردبادي شديد تمام اطرافم را پر كرد . عجيب بود كه هيچ كس از آن گردباد آزار نميديد و فقط من بودم كه چشمانم هيچ جايي را نميديد . حتي از آن چند نفر كمك هم خواستم ، اما جوابم را ندادند . اصلا كسي مرا نميديد ! خواستم فرياد بزنم كه يك مرتبه ديدم همه آن مردم در يك لحظه غيب شدند و آن گردباد وحشتناك نيز تبديل شد به يك آتش سوزنده و پر حجم كه هر لحظه بيشتر و بيشتر به من نزديك ميشد . هر چه از آتش ميگريختم بيشتر به سويم هجوم مي آورد ...و ناگهان انگار جهنم در نظرم مجسم شد . ياد قصه هايي افتادم كه مادرم در كودكي برايم ميگفت و يادم آمد پدرم نيز هميشه ميگفت : " در جهنم براي بدكاران آتش از زمين و آسمان فرو ميريزد . " و آن موقع بود كه دلم براي خودم سوخت و گريستم ... نه اينكه خود را بيگناه فرض كنم ... نه اينكه انتظار داشته باشم خداوند مرا به بهشت بفرستد ! دلم فقط از اين سوخت كه چرا حالا؟ و بعد فرياد زدم :" خدايا چرا حالا كه ميخوام توبه كنم و آدم بشم مرا بردي ؟ " نه سال توي جهنم بودم مرا نبردي ... اما حالا كه ميخوام گذشته سياهم را جبران كنم و ميخوام براي زن و فرزندم همسر وپدر خوبي باشم و براي تو _ براي خدا _ يك بنده پاك بشم داري منو ميبري؟ ... "
ميدانم حرفم را باور نميكنيد ، اما به خود خدا قسم كه درست در همان لحظه كه اين حرف را زدم ، آن آتش سوزنده غيب شد و گردباد هم از بين رفت و دردم را نيز فراموش كردم و...
روايت لحظات پس از زنده شدن
- من هنوز نميتوانم بفهمم چگونه امكان داره شما با اون مقدار زهري كه توي تنتون رفته بود ودر حالي كه هفده دقيقه نبض وقلبتون هم نميزد ، يك دفعه توي راه سردخانه زنده بشين !
اينها را آقاي دكتر دو روز بعد از زنده شدنم گفت : بعد از چند روز هم آرام را كنارم ديدم و در كنار او دريا دخترم را كه مي خنديد ! رو به دكتر كردم و گفتم :
_ بعضي چيزها رو نميشه تعريف كرد آقاي دكتر ... توبه رو هيچ كس نميتونه تعريف كنه ...
و بعد دريا را در آغوش گرفتم و گريستم و خنديدم . اين قسمت : باغ بهشت
منبع : مجله روزهاي زندگي
ميدانستم نبايد باردار شوم ، يعني حق نداشتم وضع حمل كنم . اين را سال دوم ازدواجم فهميدم . هنگامي كه بچه مان موقع تولد مرد !
چند ماه بعد بود كه هانيه ، خواهر هادي-شوهرم- كه بهترين دوستم نيز محسوب ميشد گفت : " موقع وضع حمل دكترها به سراغ هادي آمدن و سوال كردن ، بچه يا مادر ؟ داداشم از آنها خواست توضيح بدهند كه دكتر خيلي كوتاه و سريع گفت ، فرصت چك و چانه نداريم ... يا بچه تون سالم به دنيا مياد ، يا مادرش زنده مي مونه ، يكي رو بايد انتخاب كني ! خب طبيعي بود شوهرت تو را انتخاب كرد ! "
آن روز كه خواهر شوهرم اين را گفت ، به سراغ شوهرم رفتم و گفتم : غصه نخور مرد ... ما هنوز جوون هستيم و من يك دو جين بچه برات ميارم !
اما بر خلاف تصورم هادي نخنديد و با بغضي كه سعي ميكرد پنهانش نگاهش دارد گفت :" نه... تو هرگز نبايد بچه به دنيا بياري . مهري ، يعني اگه بخواي وضع حمل كني ، ديگه حق انتخاب نداريم ... چون در آن صورت اين تو هستي كه مي ميري !
اول فكر كردم شوخي ميكند ، اما هيچ شوخي در كار نبود . من محكوم بودم كه لياقت مادر شدن را پيدا نكنم ! طفلك هادي ، خيلي سعي ميكرد خودش را بي تفاوت جلوه دهد ، اما نميتوانست . وقتي با خواهر زاده هاي خودش و يا برادر زاده هاي من بازي ميكرد دلش غنج ميرفت و يا وقتي در كوچه و خيابان پدري را با فرزندش ميديد ، حسرت در نگاهش پر ميشد . توسط هانيه بهش پيشنهاد كردم بچه از پرورشگاه بگيريم و او گفت ، بچه خود آدم يه چيز ديگر است . آن وقت برايش يك نامه نوشتم كه :اگر تو بخواي من حرفي ندارم كه تو زن بگيري ،چه به عنوان هووي من چه منو طلاق بدي ! وقتي اين نامه را خواند ، آمد روبرويم ايستاد نگاهم كرد و حرفي نزد . وبعد يك ماه تمام با من حرف نزد ، توي يك خانه زندگي ميكرديم ، سر يك سفره غذا ميخورديم ، اما جوابم را نميداد ، تا بالاخره وقتي به پاش افتادم و اشك ريختم و طلب عفو كردم گفت :" اگر يك بار ديگر اين پيشنهاد را بدي ديگه باهات تا آخر عمر حرف نميزنم ، من عاشق تو هستم ، و نه عاشق بچه ، فهميدي مهري ؟ ! "
آن روز فهميدم كه لايق خوشبختي است ... و همان روز بود كه تصميم گرفتم مادر بشوم به هر قيمتي !
***
در يكي از كتابهاي دعا خواندم كه اگر 124 هفته به نيت 124 هزار پيامبر هر شب جمعه دعاي مخصوصي را بخوانم نيتم برآورده ميشود . وقتي 124 هفته ، يعني دو سال ونيم گذشت ، برنامه باردار شدنم را طوري تنظيم كردم كه دو ماه اول هادي نفهمد و پنج ماه بعد را نيز هنگامي كه او در ماموريت بود گذراندم و به اين ترتيب وقتي شوهرم از ماجرا با خبر شد كه فقط 47 روز ديگر به زمان وضع حملم باقي مانده است و او و هيچ كس ديگر جز دعا كردن كاري ديگري از دستشان ساخته نبود ، تا بالاخره روز چهل وهفتم فرا رسيد و مرا براي سزارين به اتاق عمل بردم . جلوي اتاق عمل كه رسيدم هادي گفت : " خيالت راحت باشد ، تا زماني كه تو و بچه سالم از اتاق عمل خارج بشين ، من مشغول نماز خواندنم ! " و به اين ترتيب با قوت قلب آماده تولد فرزندم شدم ! ، اما ...
روايت لحظات مرگ
چشم كه باز كردم فكر كردم از بيهوشي بيرون آمدم . وقتي پسرم را در دست يكي از پرستارها ديدم از او خواستم كه به من نشانش دهد . اما او انگار حرفم را نشنيد و به همين خاطر رو به خانم دكتر حرفم را تكرار كردم . اما دكتر به جاي پاسخ به من با عصبانيت رو به دستيارش كرد و فرياد زد :" ضربان قلب به صفر رسيده شوك الكتريكي ! اول نفهميدم دكتر چي دارد ميگويد و در مورد كي حرف ميزند ؟ اما وقتي يكي از دستياران خانم دكتر با دستگاه مخصوص به سراغ كسي كه روي تخت خوابيده بود رفت و من آن شخص را ديدم ، متوجه شدم كه او كسي جز خودم نيست ! و جالب بود كه همان لحظه فهميدم مرده ام ! دچار حالت عجيبي شدم ، شبيه كساني كه گوششان از هوا پر ميشود و چيزي را نميشنوند يا مثل كساني كه چيزي را در خواب مي بينند . همه چيز رنگ باخته و سياه و سفيد بود. صورت افراد داخل اتاق عمل مدام تغيير حالت پيدا ميكرد و كوچك و بزرگ ميشد و گاهي اوقات قيافه شان مثل صورتك ميشد و... و بعد يك مرتبه مه غليظي اطرافم را گرفت و هر قدر كه مه غليظ تر ميشد ، من بيشتر و بيشتر دچار حالت بي وزني ميشدم و ناگهان مثل اينكه از خواب بيدار شوم ، خود را در يك باغ سرسبز و پر از درخت ديدم ، رنگها شفاف تر و قشنگ تر از هميشه بود . نور خورشيد را انگار ميشد لمس كرد ... اما كمي گيج بودم كه اينجا كجاست ؟ در همين حال زني بسيار زيبا را ديدم كه زير يك درخت سيب ايستاده و ميوه ميچيند ، با اينكه فاصله اش از من دور بود ، اما همين كه تصميم گرفتم به سراغش بروم ، فاصله ها از بين رفت و خود را كنار زن ديدم و گفتم :" خانم ... اما هنوز حرف نزده بودم كه او گفت :" مگه تو نميداني مادرهايي كه موقع زايمان مي ميرند يكراست ميان اينجا ؟!
اين را كه زن گفت لحظه اي دچار شادي شدم ، يعني اينجا بهشت است ؟ اما يك مرتبه ياد فرزندم افتادم و پرسيدم ، پس بچه ام چي ؟ اما آن زن با مهرباني گفت : " سفر بچه ات به خير بود ... " معني حرفش را فهميدم ، اما با اين حال از خودم پرسيدم :" حالا كي بچه ام را بزرگ ميكنه ؟ كي بهش شير ميده ؟ كي ازش نگهداري ميكنه ؟ و... "و ناگهان و بدون اختيار زدم زير گريه ، كه همان زن زيبا و مهربان گفت :" كار رو خراب نكن... "
نفهميدم او چه ميگويد و همچنان با گريه ميگفتم :" بچه ام ... بچه ام " در همين لحظه ناگهان گهواره اي را ديدم كه از آسمان پايين آمد و به من كه رسيد فرزندم را - همان طور كه در اتاق عمل يك لحظه ديده بودم - ديدم كه داخل گهواره نيم خيز شد .
روايت لحظات پس از مرگ
طوري از ديدن فرزندم شوكه شده بودم كه وصف ناكردني است . حالا هر دو اشك مي ريختيم ، اما هر كار ميكرديم نمتوانستيم همديگر را بغل كنيم ! به همين خاطر من با نااميدي گفتم ، خدايا بچه ام ... و تا اين را گفتم پسرم در آغوشم آرام گرفت وبعد ، آخرين چيزي كه از باغ بهشت به ياد دارم حرف آن زن مهربان بود :" حيف شد " و بعد ديگر هيچ چيز را به ياد ندارم و فقط صداي زمزمه و همهمه اي را مي شنيدم كه از ميان آن سرو صداها سه صدا را مي شناختم اول گريه فرزندم ، دوم گريه شوهرم و بعد - با چند ثانيه فاصله - صداي خانم دكتر را كه يك مرتبه فرياد زد :" قلب او بكار افتاد ... و آنگاه شوهرم به زمين افتاد و سجده كرد و فرزندم نيز ديگر گريه نكرد .
***
امروز پسرم - خداداد - پانزده ساله است و خدا را شكر ميكنم كه هادي را به آرزويش رسانده ام اين قسمت : داروي اصلي
منبع : مجله روزهاي زندگي
پدرم هميشه ميگفت تو فرزند خلفي هستي و يك مسلمان واقعي ، من كه از تو راضي ام و دعا ميكنم خدا هم راضي باشد اما... اما خيلي دلم ميخواست همانطور كه نماز را سر وقت ميخواني و اهل روزه هم هستي ، قرائت قرآن را هم جزو كارهاي روزمره زندگي ات ميگذاشتي !
آري ، اين درخواست هميشگي پدرم بود كه شايد تنها دليلي كه لياقت نداشتم اين ثواب بزرگ را به نام خود بنويسم ، سن و سال نوجواني ام بود ، نوجوان پانزده شانزده ساله اي بودم كه مانند بقيه همسن و سال ها و دوستان و همكلاسهايم ، اكثر اوقاتم را به ورزش و فوتبال و كشتي مي پرداختم ، يا با دوستانم دور هم جمع ميشديم و به سينما و پارك ميرفتيم - كه البته تمام تفريحاتمان سالم بود - و به همين دليل بود به گفته پدرم ، يك ركعت نمازم هم ترك نشده بود . اما اين سعادت را نداشتم كه با كلام خدا آن طور كه شايسته است آشنا شوم . اين وضع ادامه داشت تا اينكه آن درد به سراغم آمد و ...
***
هيجده ساله بودم و سال آخر دبيرستان را ميگذراندم كه به طوري نا محسوس و بي آنكه رشد بيماريم را متوجه شوم ، آرام آرام دچار سردردهايي شدم كه روزهاي اول از آنجايي كه همزمان بود با ايام امتحانات نهايي و صبح تا شب درس خواندنم ، اعضاي خانواده ام همچون خودم به اين نتيجه رسيده بودند كه سردردهايم نتيجه درس خواندن زياد است ! اما وقتي چند ماه گذشت و فصل امتحانات تمام شد و آن سردرد لعنتي تمام نشد ، آنگاه بود كه باور كردم با يك درد ريشه اي طرف هستم . پيگيري خانواده ام و مرجعات مكرر به دكترها ، سرانجام نشان داد من در اوج جواني دچار ميگرن شده ام ، همان سردرد مزمن و بسيار آزار دهنده اي كه در اكثر اوقات لاعلاج است و تا پايان عمر همراه بيمار خواهد بود . به اين ترتيب من نيز در روزهايي كه بايد پر نشاط و شاداب مي بودم ، چاره اي نداشتم جز سروكله زدن دائمي با ميگرن . همچنين با خبر شدم شدت ميگرن من ( مخصوصا تداوم زمان آن ) از خيلي ها بيشتر است ، تا جايي كه دست كم روزي چند ساعت از شدت درد به خود ميپيچيدم و بعضي وقتها آنقدر سرم را به ديوار ميكوبيدم تا بيهوش شوم ، تا اينكه سرانجام در يكي از همين اوقات ، آنچه نبايد رخ بدهد اتفاق افتاد .
آن روز طبق معمول پدرم سركار و خواهر و برادرانم مدرسه بودند . مادرم نيز - كه مانند پروانه دورم ميچرخيد - پس از چند ساعت كه بالاي سرم نشست و دعا خواند و اشك ريخت ، براي چند دقيقه به آشپزخانه رفت تا ناهار درست كند كه در همان چند دقيقه ، درد ميگرنم اوج گرفت و لحظه به لحظه بيشتر آزارم ميداد ، تا موقعي كه از فرط ناراحتي و بي آنكه بفهمم چكار ميكنم ، طبق معمول چند بار سرم را به ديوار كوبيدم - و هر بار محكم تر از قبل - كه ناگهان با آخرين ضربه سري كه به ديوار كوبيدم براي يك لحظه رعشه تمام بدنم را گرفت و طوري كه انگار برق ولتاژ قوي به بدنم وصل كرده باشند ، درد عجيبي تمام بدنم را به لرزه در آورد و به قلبم كه رسيد ... ديگر چيزي نفهميدم !
روايت لحظات پس از مرگ
براي چند لحظه احساس كردم آن سردرد لعنتي كه طي يك سال اخير امانم را بريده بود ، ديگر اثري از آثارش نيست . طوري احساس نشاط ميكردم كه گويي تازه به دنيا آمده ام و از فرط رضايت دچار حسي بي مانند شده بودم . دلم ميخواست توي خيابانها بدوم و فرياد بزنم و به همه مردم بگويم ، ديگر سرم درد نميكند و... در همين احساس غرق بودم كه كم كم متوجه شدم اين نشاط و سبكبالي به فقط از بابت تمام شدن درد بلكه ناشي از نوعي حالت خلسه است كه نميتوانم آنرا توصيف كنم . حس ميكردم كاملا سبك و بي وزن شده ام . فضاي اطرافم نيز حالتي داشت كه قبلا مانند آنرا هرگز نديده بودم و... كه يك مرتبه و بي دليل يقين پيدا كردم مرده ام ! و به محض اينكه مرگ را باور كردم ناگهان دلم به حال خودم سوخت و به گريه افتادم و همزمان دوباره آن درد ميگرن به مغزم فشار آورد و بي اختيار نشستم و سرم را با دو دست گرفتم و چشمانم را بستم و شروع به گريه كردم . در اين لحظه صداهايي را در اطرافم شنيدم . چشم كه باز كردم خود را در اتاقي نه چندان بزرگ و به شكل دايره ديدم كه دور تا دور اتاق ، آدمهايي با سن و سال مختلف نشسته اند و همه آنها نيز مانند من سرشان را گرفته و از فرط درد مي نالند و اشك ميريزند ! از نوع ناله آنها مطمئن شدم كه همگي يشان مانند خودم از ناراحتي ميگرن - ولااقل سردرد - مي نالند . همين طور كه با چشم داشتم افرادي را كه دور اتاق نشسته بودند نگاه ميكردم ، متوجه حفره اي در كنج آن شدم كه شباهتي به در داشت ، اما در نبود ! ابتدا درون آن حفره فقط تاريكي بود ، اما نوري باريك و ضعيف به چشمم خورد كه كم كم آن نور قوي تر و بيشتر وبيشتر شد تا اينكه ناگهان يك هاله نور كه شباهت كامل به هيكل يك انسان داشت ، از ميان حفره بيرون آمد شدت نور اجازه نميداد چهره او را ببينم ، اما نه فقط وضعيت ظاهري هاله نور كه شباهت كامل به هيكل يك انسان داشت ، بلكه بوي آسماني و عطر خوشي كه از آن به مشام مي رسيد به كمك يك احساس ناشناخته به من ياد آوري كرد كه : آنكه پيش رويم ايستاده - و من كنار قامتش زانو زده بودم - كسي نيست جز يكي از معصومين (ع) ( كه لابد لياقت نداشتم ايشان را بشناسم ) در همين فكر بودم كه او با صدايي آسمايي به من گفت : اينها نيز مانند تو به سراغ همه داروها رفته اند ، جز داروي اصلي . سپس لحظه اي سكوت كرد و ادامه داد : بخوان ... اين آيه را بخوان ... ! و بعد خودش آيه اي را با صوتي زيبا قرائت كرد و من نيز كلمه كلمه آنرا تكرار كردم ...
روايت لحظات پس از مرگ
اين طور كه مادرم بعدها گفت : وقتي بالاي سرمن ميرسد و ميبيند بيهوش شده ام ، بر سر زنان ابتدا به اورژانس و بعد به پدرم تلفن ميزند و چند دقيقه بعد كه مرا به بيمارستان ميرسانند ، در همين اولين معاينه پزشكان ميگويند : متاسفيم ... دير شده ... تمام كرده ! ... در اين لحظه خانواده ام شروع به شيون و ضجه ميكنند ، اما مسولان بيمارستان مرا راهي سردخانه ميكنند كه البته مادرم نيز افتان و خيزان به همراه برانكارد من به طرف سردخانه مي آيد و... كه ناگهان مادرم فرياد ميزند :« پسرم را نبريد ... داره قرآن ميخونه ... اون زنده است ... » و بعد از مادرم آن دو نفري كه مرا حمل ميكردند متوجه قرآن خواندنم ميشوند و...
***
پس از آن واقعه وضعيت زندگي ام و بيماري ام كاملا تغيير كرد . البته من هنوز هم دچار ميگرن هستم اما نه به آن شدت . بلكه در ماه يكي دو ساعت به سراغم مي آيد . اين بار اما ، من اگر زنده هستم و اگر دردم كمتر شده و مطمئنم به زودي شفا پيدا خواهم كرد ، علتش فقط آن است كه به سراغ داروي اصلي رفته ام ، حالا قران جزئي از زندگي من شده است .
اين قسمت : مريم مقدس كمكم كرد
منبع : مجله روزهاي زندگي
- ميكشمش ... همين امروز " مري " را مي كشم ...
اينها را با خودم ميگفتم و هر چه بيشتر پا را روي پدال گاز فشار ميدادم . باورم نميشد كه همه چيز بين من و مري تمام شده باشد . يعني از فردا من بايد بدون او زندگي ميكردم ؟ اما من بدون او ميمردم و حاضر نبودم به اين سادگي او را از دست بدهم. همان طور كه ماشين را به سوي خانه پدر و مادر زنم ميراندم ، تصاوير سه سال گذشته پيش چشمم زنده ميشد .
***
من و مري در بانك با هم آشنا شديم . من مشتري بودم و او كارمند بانك ، اما همه چيز به سادگي رديف شد . در حقيقت از موقعي كه خانواده او خبردار شدند من يك الكلي حرفه اي هستم ، مانع ازدواج دخترشان با من شدند . خود " مري " هم ابتدا ترسيد اما از آنجايي كه او هميشه مرا صبحها ميديد - كه به خاطر شغلم مجبور بودم لب به مشروب نزنم و هوشيار باشم - نميتوانست حرف پدر ومادرش را باور كند . من هم بيكار نماندم و براي اينكه او را بدست بياورم ، به بهانه رفتن به يك ماموريت اداري ، نوزده روز در يك مركز ترك الكل بستري شدم . روزي كه به گفته پزشك آنجا سم كاملا از بدنم خارج شد و خواستم بيرون بيايم ، رئيس آن مركز آلبومي را نشانم داد كه عكس كساني كه پس از ترك مشروب دوباره شروع كرده بودند در آن بود و گفت : " آقاي مارك ، اين عكس همه آنها نيست ، در حقيقت اينها عكس افرادي است كه چون دوباره شروع كردند مردند !
اما من آن روزها كه به نيت عشق مري واقعا تصميم گرفته بودم ترك كنم ، بدون نگراني به زندگي عادي برگشتم و پس از قانع كردن خانواده مري سرانجام پس از يك سال ، با او ازدواج كردم ، اما افسوس من بيشتر از هشت ماه نتوانستم مري را جايگزين الكل نمايم . از هنگامي كه دوباره به سراغ مشروب رفتم ، جهنم نيز براي زنم آغاز شد ، چرا كه وقتي مست ميكردم ديگر چيزي حالي ام نميشد و به محض اينكه مري اعتراض ميكرد ، به قصد كشت او را ميزدم تا بالاخره او موفق شد با قانع كردن دادگاه ، حكم طلاق را بگيرد ! من اما ، آخر شب همان روز ، بعد از اينكه حسابي خوردم و مست كردم تصميم گرفتم به خانه آنها بروم و مري را كه اتاقش در پشت بام خانه شان بود از بالا بيندازم پايين . ..
طوري عصبي بود كه اصلا حواسم به سرعت ماشين نبود و به همين خاطر ناگهان با ديدن پسركي دوچرخه سوار به خودم آمدم و كوبيدم روي ترمز و بعد از چند بار اين سو و آن سو رفتن سرانجام ماشين را در يك وجبي پسرك متوقف كردم و نفسي به راحتي كشيدم و خواستم خدا را شكر كنم كه ... همان طور كه دكتر مركز ترك الكل گوشزد كرده بود :« در زمان مستي اگر فرد زياده از حد هيجان زده بشود امكان سكته وجود دارد » من هم سكته كردم . ..
روايت لحظات پس از مرگ
خودم مي دانستم كه مرده ام ، ولي نميدانستم به كجا ميروم ؟ مدام اين طرف و آن طرف را نگاه ميكردم كه تمامش فضاي باز بود . احساس ميكردم يك پرنده هستم كه هر جا دوست دارم ميتوانم پرواز كنم ، اما نه ، خيلي زود متوجه شدم درست است كه در حال پروازم ، اما مسير و مقصدم دست خودم نيست . در همين حال ديدم مرد ديگري نيز كنارم در حال حركت است . در حقيقت او بود كه مسير پرواز و بال زدن مرا تعيين ميكرد . يك بار از او سوال كردم كجا مي رويم ؟ اما او فقط خنديد و حرفي نزد و مسيرش را ادامه داد و من نيز همراه او بالا رفتم و بالا ... تا سرانجام به مكاني رسيديم كه پر بود از تخته سنگهاي بزرگ و كوچك . مردي كه راهنمايم بود مرا با خود به وسط سنگ ها برد و ناگهان خود را در ميان جمعيتي ديدم كه وسط سنگ ها نشسته بودند و با هم حرف ميزدند ، به چهر ها كه نگاه ميكردم برايم آشنا بودند ، اما نميتوانستم بفهمم كي هستند ؟ تا اينكه اسم مرا به زبان آوردند و گفتند : " مارك 28 ساله اتهام قتل " از جا پريدم و خواستم فرياد بزنم كه من كسي را نكشته ام ، اما حرفي از دهانم خارج نشد ، سپس يكي از آنها گفت :" مارك ميخواست اين كار را بكند ... " و آنگاه تصويري مانند سينما جلوي چشمانم ظاهر شد ، تصويري كه نشان ميداد من دارم مري را از بالاي بام خانه شان دارم به پايين پرت ميكنم . بعد از پايان آن نمايش يك نفر كه من نميديمش گفت : " محكوم به آتش ... " و سپس چند نفر مرا كشان كشان به طرف كوهي از آتش بردند كه من فرياد زدم :" اين دادگاه دروغه ، من مري را نكشتم ... فقط اين تصميم را داشتم ... " و باز صداي قبلي آمد : " فرقي نداره تو در فكر كشتن بودي و همين كافيه ... " در اين لحظه ناگهان آن چهر ها را شناختم ، همان كساني بودند كه تصويرشان را در آلبوم مركز ترك الكل ديده بودم ! گويي آنها نيز متوجه شدند من شناختمشان ، چرا كه رئيس دادگاه گفت : " تو كه ميدانستي وقتي مست ميكني عقلت از بين ميره ، چرا خوردي ؟ پس بايد مجازات بشي . " به آتش كه نزديك شدم از ترس فرياد زدم :" يا مريم مقدس ! " كه ناگهان آتش از بين رفت و سنگها تبديل به درخت شدند و از بالاي آسمان ندايي شنيدم كه ميگفت : " تو گناهان زيادي مرتكب شدي ، اما به جرمي كه انجام نداده اي نبايد مجازات شوي "
روايت لحظات پس از زنده شدن
اين جمله را كه شنيدم همه جا تاريك شد و شب از راه رسيد و ديگر چيزي نفهميدم تا موقعي كه در بيمارستان چشم باز كردم و پزشكي آمد بالاي سرم و گفت : " تو خيلي خوش شانس هستي مرد ... ما داشتيم مي برديمت سردخونه ... تو سه ساعت قبل مرده بودي ! ...
من پنج روز در آن بيمارستان بستري بودم و موقعي كه ترخيص شدم ديگر به قتل " مري " فكر نكردم ، چرا كه حالا ميدانستم گناه قتل آتش است !
اين روزها بار ديگر من در مركز ترك الكل هستم و از مريم مقدس خواسته ام مرا كمك كند ! نمي دانم شايد اگر مري باور كند كه ديگر لب به مشروب نميزنم برگردد . آن خدايي كه به من عمر دوباره داد شايد خوشبختي را دوباره نصيبم كند ... شايد ! |
| منبع : مجله روزهاي زندگي
ديپلم كه گرفتم از فرط بيكاري رو به دستفروشي آوردم ، آن هم بالاي كوه ! آري ، چون ورزيده بودم و هيكل تنومندي داشتم ، لذا هر روز صبح چند جعبه نوشابه را در چند نوبت به بالاي كوه مي بردم و از آنجايي كه هيچ كس ديگر توان اين كار را نداشت ، لذا فقط من بودم كه نوشابه هاي خنك را در بالاي كوه به كوهنوردان خسته و تشنه عرضه ميكردم و به چند برابر قيمت مي فروختم و درآمدم نيز خوب بود و ... تا آن روز كه يك خانواده كانادايي كه توريست بودند ، براي كوهنوردي بالاي كوه آمده بودند كه ناگهان پسر ده ساله شان دچار حادثه شد و سرش خونريزي كرد ، شدت ريزش خون به گونه اي بود كه اگر زود به بيمارستان نمي رسيد مرگش حتمي بود ، اما همه مي دانستند كه تنها راه پايين بردن آن پسر بچه ، همان مسير كوهنوردان است ، مسيري كه در حالت عادي نيم ساعته طي ميشد ، حال آنكه قرار بود پسرك را روي برانكارد بگذارند و پايين ببرند ... ! همه در فكر راه چاره بودند و داشتند يك برانكارد صحرايي درست ميكردند و ... كه من ناگهان متوجه مادر بزرگ پسرك شدم كه مانند ديوانه ها داشت لوازم داخل كيفش را بيرون ميريخت و پيدا بود كه دنبال چيزي ميگردد ، وقتي به حرفهاي ميزبان آنها- كه يك خانواده ايراني بود - گوش دادم ، فهميدم مادر بزرگ پسرك هفتاد ساله دارد دنبال كتاب مقدس مسيحيان - انجيل - مي گردد ، تا براي نوه اش دعا كند ، در يك لحظه يادم آمد كه خودم قرآن در جيب دارم ، لذا بدون معطلي كتاب مقدس مسلمانان را به پيرزن مسيحي دادم و او هم كه متوجه شد آن كتاب چيست ، بدون ذره اي ترديد آن را بوسيد و همان طور كه دنبال برانكارد ميرفت ، مدام قران را مي بوسيد و به زبان خودش دعاهايي ميخواند . من از ديدن آن صحنه بشدت تحت تاثير قرار گرفتم و به همين علت بدون اينكه به كاري كه قصد داشتم انجام بدهم بينديشم ، جلوتر رفتم و پسرك را انداختم روي شانه هايم و به خانوده اش گفتم كه او را با طناب به من ببنديد ! هر كس كه مي فهميد قصد دارم آن سراشيبي تند و طولاني را به حالت دو تركه و با پاي پياده پايين بروم ، يا بهم ميخنديد يا حيرت ميكرد ، اما من يك يا علي گفتم و استارت زدم ، شايد باورتان نشود، اما فقط من ميفهميدم كه اين راه دور و صعب العبور را يك نفر دارد برايم باز ميكند ، يك نفر كه هم خداي مسلمانان است هم خداي مسيحيان !
چگونه به آن پايين رسيدم فقط خدا ميداند و بس ! دست كم ده دوازده بار سكندري خوردم و سرم تا نزديك سايه ام پايين رسيد ، اما زمين نخوردم ! دو سه مرتبه (و مخصوصا در سراشيبي هاي تند ) كنترلم را از دست دادم و تالب پرتگاه نيز پيش رفتم ، اما هر بار - به خدا قسم - بي آنكه كاري از دستم ساخته باشد ، از يك قدمي مرگ برگشتم ، ناگفته نماند كه در طول راه ، مردمي كه از جريان باخبر بودند ، هر طوري كه ميتوانستند كمكم ميكردند ، جمعيت را از سر راهم پس ميزدند ، با كمك دستهايشان برايم تونل انساني درست ميكردند و با صلواتهاي پي در پي روحيه ام ميدادند - كه اين يكي چيز ديگري بود - تا سرانجام به پايين رسيدم ، به جايي كه ماشين وجود داشت تا بتوانند پسرك را به اولين مركز درماني برسانند . ابتدا خواستم منتظر بمانم كه خانواده اش برسند ( با توجه به اينكه من با دويدن آمده بودم ، آنها چند دقيقه از من عقب بودند ) اما وقتي ديدم ضربان قلب پسرك رو به كندي ميرود ، معطلي را جايز نديدم ، آدرس بيمارستان را به مردم دادم تا به والدينش برسانند و بعد خودم او را به بيمارستان رساندم و...
ده دقيقه اي از انتقال پسرك به اورژانس نگذشته بود و من به اضطراب فراوان ، يك چشم به قسمت اورژانس دوخته بودم تا خبري برسد و يك چشمم نيز به راهرويي كه ميدانستم خانواده كانادايي از آنجا خواهند آمد . همين طور نگاهم به راهرو بود كه صداي خانم دكتر سركشيك بخش اوژانس به گوشم رسيد :" خيلي شانس آوردين ... با اون شدت خونريزي كه پسرك داشته ، امكان زنده ماندنش صفر بود ، اما بر اثر همان تكانهايي كه خورده كه گفتين شما با دويدن او را به پايين آورده ايد و به علت يك سري فعل و انفعالات فيزيولوژي بدن ، شدت خونريزي كم شده و... خلاصه يك معجزه اين بچه رو از مرگ نجات داده ... »
از خوشحالي در پوست خودم نميگنجيدم كه صداي گامهاي خانواده كانادايي در راهرو شنيده شد ،با خوشحالي به سوي آنها دويدم و... اما هنوز دو - سه متري با آنها فاصله داشتم كه ناگهان از داخل يك اتاق خانمي باردار خارج شد و من كه ميدانستم اگر به آن زن بخورم چه فاجعه اي رخ خواهد داد ، با تمام تواني كه داشتم سعي كردم خودم را از مسير آن زن دور كنم و... اما آن خانم باردار نيز همزمان با من همان تصميم را گرفت ، او هم مسيرش را به طرف راست خود عوض كرد ، يعني همان سمتي كه من خودم را با تمام قوا پرتاب كرده بودم ! بعضي تصميم گيريها از لحظه نيز سريع تر است و حتي نميتوان در موردش فكر كرد و من نيز همان كار را كردم و براي اينكه با زن برخورد نكنم ، خودم را كوبيدم به ديوار و از بد شانسي - و شايد ناچاري - درست با پيشاني و گيجگاهم به ديوار راهرو برخورد كردم و... ابتدا احساس كردم يك برق فشار قوي را به چشمانم وصل كردند كه سپس به تمام اندام هايم منتقل شد و بعد حس كردم گرمايي سوزنده دارد سر تا پايم را ميسوزاند و بعد از همه اينها دردي شديد جاي آن سوزش را گرفت و بعد ... خلاء كه آمد ديگر چيزي نفهميدم .
روايت لحظات پس از مرگ
شايد براي خيلي ها عجيب باشد ، ولي من حقيقت را ميگويم كه علي رغم 14 دقيقه مردن تنها صحنه اي كه از لحظات مرگم به ياد دارم ، تصويري از يك صليب است كه همچون توده هاي ابر يا همچون تجمع ستاره ها در كهكشان ، درست در بالاي سرم ميديدم ، عجيب بود ، بر خلاف خيلي ها كه سرگذشتشان را در همين صفحه خواندم - من با اينكه ميدانستم مرده ام ، اما نه جسم خود را ميديدم و نه همچون روح در آسمان بودم . تنها چيزي كه از آن لحظات مردنم به ياد دارم اين است كه گويي تمام وجودم شده بود چشم و در آسمان به آن صليب خيره شده بودم.
روايت لحظات زنده شدن
موقعي كه به خودم آمدم ، چشمانم جايي را نميديد . من تا يك ساعت دچار كوري موقت بودم اما از صداي شيونها و گريه ها فهميدم قضيه چيست ، مخصوصا كه هنوز تصوير صليب هنوز در ذهنم باقي مانده بود ، اما همين كه اين جمله را از زبان يكي از پرسنل بيمارستان شنيدم كه ميگفت :« به اين خانم بفهمانيد كه اين بنده خدا مرده ، دعا خواندن ديگه فايده نداره » با تتمه توانم ناله اي كردم كه باعث شد بقيه بفهمند كه زنده شده ام !
***
بعدها شنيدم كه درست از لحظه مرگ من ، مادر بزرگ مسيحي آن پسرك ، - كه گويي انجيل خود را داخل ماشين پيدا كرده بود - بالاي سرم مي نشيند و شروع به خواندن دعا از كتاب مقدس ميكند و...
امروز كه دارم اين نامه را برايتان مي نويسم ، مدير دفتر نمايندگي يكي از محصولات كشور كانادا در ايران هستم ، شركتي كه پدر آن پسرك مدير عاملش است . من و آن خانواده لااقل سالي يكي ، دو بار در تورنتو همديگر را مي بينيم و هر بار نيز من و مادر بزرگ از قرآن وانجيل براي هم حرف ميزنيم .
|
| قسمت : بازي مرگ
منبع : مجله روزهاي زندگي
توي كار ما ، به من ميگفتند كاپيتان ! چون كار من ميان همه بروبچه هايي كه خودشان را جلوي ماشين مي انداختند تا يك بدبختي را سركيسه كنند ، از همه بهتر بود !آخر شما كه نميدانيد ، اين كار به آن سادگي هم كه فكر ميكنيد نيست ، يك دفعه به سرتان نزند كه بخواهيد برويد دنبال اين كار ! اگر چه مطمئن هستم وقتي شرح حال مرا بخوانيد و بفهميد كه گاهي اوقات اين بازي سرشكستنك هم دارد آن وقت امكان ندارد دنبال آن برويد !
علي اي حال ، گفتم كه من از اين راه نان در مي آوردم . نميدانيم چرا به اين كار كشيده شده بودم ! فقر ؟ نداشتن سواد دانشگاهي ؟ نداشتن يك پدر و مادر دلسوز ؟ و شايد هم تمام اين علت ها ، قبل از آن هم از راه خلاف پول در مي آوردم ، كيف زني زورگيري ، دخل زني و...اما يك روز كه داشتم از وسط خيابان رد ميشدم ، يك ماشين خارجي كه يك خانوم پشت فرمانش بود ، آرام زد به پايم كه البته به زمين افتادم ، اما طوريم نشده بود . منتهي من طلاهايي را كه به دست و گردن خانوم بود را ديدم و تصميم گرفتم تلكه اش كنم كه موفق هم شدم ، وقتي يك پول قلمبه از آن زن گرفتم ، با خودم گفتم ، براي چي دزدي كنم ؟ و اين طوري بود كه از فردا ، هر سه ، چهار روز خودم را مي انداختم جلو ماشين هاي مدل بالا و چون بلد بودم چطوري اين كار را بكنم ، بدون اينكه يك خراش هم بيفتد ، هفته اي دويست سيصد هزار تومان كاسب بودم ! تا روزي كه آن اتفاق افتاد و مسير زندگيم عوض شد !
نزديك غروب بود كه طعمه اي را پيدا كردم ، يك بنز مدل بالا كه مخصوص بازارهاي مايه دار بود . خيابان نه شلوغ بود و نه خلوت ، منتظر ماندم تا بنز نزديك شد و بعد با همان روش هميشگي خودم را انداختم جلوي آن و او هم به موقع ترمز كرد و من نيز بدون اينكه ضربه اي بهم بخورد ، خودم را دو متر عقب انداختم و... ، اما يك اشتباه كوچك كردم ، متوجه ماشيني كه از پشت سرم - روبروي بنز - مي آمد نبودم و به همين خاطر وقتي خودم را دو متر به عقب پرت كردم ، سرم با شدت به سپر يك پيكان برخورد كرد و وسط خيابان افتادم . چند لحظه اي مغزم كار ميكرد و چشمانم ديد كه هر دو راننده پياده شده و دو اتومبيل متوقف شده است . راننده بنز وقتي متوجه شد كه راننده پيكان نفهميده من اول با بنز برخورد كرده ام ، با خونسردي تمام سوار ماشينش شد و رفت . چشمانم سنگيني كرد و و درد شديدي را در ناحيه سرم احساس كردم و... ديگر چيزي نديدم .
روايت لحظات مرگ
درست شبيه كسي بودم كه شب داخل خانه اش ميخوابد ،اما صبح جاي ديگر بيدار ميشود! چشم كه باز كردم خودم را در يك منطقه وسيع و ميان تعداد زيادي مردم ديدم . آن منطقه و آن آدمها اگر چه به ظاهر فرقي نداشتند ، اما به دو قسمت تقسيم ميشدند ، دسته اول به جايي ميرفتند كه يك باغ بزرگ پر از ميوه بود و يك استخر زيبا و همه گونه لوازم پذيرايي در آن وجود داشت . دسته دوم نيز به يك باغ شبيه باغ اول ميرفتند ، با اين تفاوت كه همه چيز در آن باغ سراب بود ، استخر بود ، ولي وقتي كه داخلش ميپريدند پر از آتش ميشد . از درختها ميوه ميچيدند ، اما همين كه ميخواستند بخورند تبديل به مار و عقرب و اين طور چيزها ميشد . از يك نفر پرسيدم چرا اين طرفي ها نمي توانند مثل آن طرفي ها از باغ استفاده كنند ؟ و او جواب داد :" اين طرفي ها كلاه بردارند " با شنيدن اين حرف كمي وحشت كردم ، مخصوصا كه ديدم دو نفر به سراغم آمدند و مرا به طرف جايگاه كلاه بردارها بردند ! از وحشت زياد فرياد ميكشيدم نه .... منو نبرين ... بهم فرصت بدين ! اما آنها فقط به من ميخنديدند و به سوي سراب هدايتم ميكردند و... كه ناگهان از ميان جمعيت يك پسر بچه خرد سال ، در حالي كه لباس يكدست سبز پوشيده بود رو به بقيه كرد وگفت :
- دست نگه دارين نبرينش ... اين آدم ظالميه ... اما گناه اون بيچاره چيه ؟ ... نگاه كنين ... پسر خردسال اين را گفت و ناگهان درست زير پاي جمعيت ، چيزي شبيه يك صفحه بسيار بزرگ تلوزيون پديدار شد كه از درون آن خودم را ديدم كه روي تخت سردخانه بيمارستان دراز كشيدم .
با اينكه ميدانستم مرده ام ، اما باز هم از ديدن آن صحنه گريه ام گرفت و هاي هاي گريستم . اما عجيب بود كه هيچ يك از اطرافيانم به من نگاه نميكردند ، بلكه به آن جواني نگاه ميكردند كه راننده همان پيكان بود ! او را ديدم كه گوشه راهروي بيمارستان - در حالي كه يك مامور پليس كنارش بود - مشغول خواندن نماز است و در همان حال اشك ميريزد .
نگاهم به اطراف همان پسر جوان افتاد و چند فرشته را ديدم كه بالاي سرش بال ميزدند و اشك ميريزند همان طور كه اين صحنه را ميديدم ، بار ديگر صداي آن پسر بچه سبز پوش را شنيدم كه به بقيه گفت : " او عزادار حسين (ع) است ، نگاه كنين ! و در گوشه اي ديگر از تصوير ، عزاداري مردم در روز عاشورا را ديدم كه همان جوان ميانشان بود و داشت سينه زني ميكرد .
در يك لحظه سكوت عميقي حاكم شد و سپس تصاوير جمع شدند و دوباره خودم را در برزخ ديدم . پسر خردسال رو كرد به بقيه و گفت : " به خاطر اون مومن اين آدم را ببخشين ! اما يك نفر از ميان جمعيت گفت : " ولي اين جوون مثل ابليس ميفته جون مردم " كه دوباره پسر خردسال سبز پوش گفت : " عيبي نداره ... دير يا زود بر ميگرده ... جاش رو نگه دارين ... " و بلافاصله دوباره همه جا تاريك شد و به خودم كه آمدم درون سردخانه بودم .... آنقدر داد زدم كه به سراغم آمدند !
من بعد از آن روز توبه كردم و ديگر سراغ خلاف نرفتم . يك مغازه اجاره كردم و با يك دختر خوب ازدواج كردم و امروز بعد از پنج سال يك زندگي متوسط دارم و خدا را شكر ميكنم ... و... اما هر وقت يادم مي آيد كه جايم را برايم نگه داشته اند ، تنم مي لرزد و از خدا طلب بخشش ميكنم | | |
__._,_.___
����� ������ �� ��ϐ�� ���� � ���� �� ���� �ј� ����� �� ��� ����� ������� �� ���
����� ��ϐ� ������ ��� �� �� �� ������ �ǘ ���� ��� ���
����� ���� � ��� � �� ����� ����� ��� � ���� ��� ���� ��� �� ���� ���
...����� Ԙ��� ������ �� �� ��� ��� ��� �э�� ���� �� ������ ���
���� �������
������������������
���� ����� ������
http://groups.yahoo.com/group/erfanislami
���ǐ ����� ������
http://www.erfanislami.persianblog.com
���� �����
http://www.parvaresheravan.com __,_._,___
No comments:
Post a Comment