یاران:
غزلی از محمد جلالی ــ م . سحر
غــــزل بــرای دل تـنـــگی
دل تنگم و گویی به دلم کارنداری
انگار که دیگر سر دلدار نداری
یک پنجره بر اینهمه دیوار نداری
دوش آمده بودم که سلامیت بگویم
دیدم به جوابی سر گفتار نداری
امروز همه روز به امید نگاهت
بنشستم و دیدم ره هموار نداری
پیک تو نمی آمد و پیغام نمی رفت
گویی که فرستادهء هشیار نداری
امشب همه شب از پس این روزن ِ خاموش
دیدم گذری سوی خریدار نداری
ای یار ، نهان گشته ای از یار و سزا نیست
با یار مگر وعدهء دیدار نداری؟
م.سحر
24
To unsubscribe from this group, send email to friends-of-radio-golha+unsubscribegooglegroups.com or reply to this email with the words "REMOVE ME" as the subject.
No comments:
Post a Comment