گلچين از بهترين گروه‌ها و سايت‌هاي اينترنتي. همه چيز از همه جا

Thursday, November 24, 2011

اولين زن شاعر پارسي گو

با درود
يكي از اولين شعراي زن كه به زبان دري
شعر مي گفته رابعه قزداري است كه هم
عصر شاعر بزرگ ايران رودكي بوده
و در نيمۀ اول قرن چهارم در بلخ زندگي
ميكرده البته براساس روايات تذكره نويسان
در اوايل قرن سوم هجري شاعره اي ديگر
به نام حنظله بادغيسي مي زيسته كه او هم
به زبان فارسي شعر مي گفته اما چون تنها
پنج بيت شعر منسوب به او موجود بوده
مهتری گر به کام شیر در است 
شو خطر کن ز کام شیر بجوی

یا بزرگی و عز و نعمت و جاه 
یا چو مردانت، مرگ رویاروی
و يا
یارم سپند، گرچه بر آتش همی فکند
از بهر چشم، تارسد مرا گزند
او را سپند و آتش، ناید همی به کار
با روی همچو آتش و با خال چون سپند
به همين دليل اورا به عنوان اولين شاعره
به حساب نياورده اند.و رابعه به عنوان
اولين شاعرۀ پارسي گوي شناخته شده
رابعه دختركعب غزداري است.پدر رابعه
  شخصي فاضل و دانشمند بوده و در زمان
سامانيان حاكم چند شهر بزرگ از جمله بلخ
بست.سيستان و قندهار بوده. رابعه در محضر پدر به
خوبي زبان فارسي را آموخت و به بيشتر علوم
آن زمان مسلط شد.رابعه چون قريحه شاعري داشت
شروع به سرودن اشعاري شيرين و شيوا به زبان
فارسي نمود وپدرش كه به ذوق وعلاقه او پي برده
 به او لقب زين العرب داده بود اما پدر او نمي دانست
كه سرنوشت و شومي و درد ناكي در انتظاردخترش
است.بعد از وفات كعب حكومت به پسرش حارث
رسيد..حارت كه از توجه بيش ازاندازۀ پدر به رابعه
ناراحت بود و حسادت ميكرد و هميشه دنبال بهانه اي
بود تا رابعه را اذيت كند.او غلامي به نام بكتاش داشت
كه رابعه دل به او بسته  و سخت شيفتۀ او شده بود
و بكتاش هم رابعه را همچون جان عزيز مي داشت
و چون فاصلۀ اجتماعي مانع از به رسيدن و وصال
اين دو مي شد و هر دو به اين امر واقف بودند لذا
تمام اشعار رابعه  پر از سوز و گدازو هيجانات
روحي است..رابعه بعضي از اشعارش را براي
بكتاش مي فرستاد و غلام بيچاره آنها را در صندقچه اي
مخفي مي كرد و از آن صندوچه مثل چشمانش
محافظت ميكرد.يكي ديگر از غلامان حارث برادر
رابعه كه متوجۀ بكتاش و صندوچه اش شده بود
صندوچه را دزديد ولي به جاي پول و جواهر
درآن اشعار عاشقانۀ رابعه را ديد و آنها به طمع
دريافت پاداش به حارث داد و او هم كه حالا
بهانه اي پيدا كرده بود و به عشق بين خواهرش
و غلام پي برده و با اينكه مي دانست خواهرش
پاك و بي گناه است و تنها گناهش عشق آنهم
فقط در دل است اورا محكوم به مرگ كرد و
بعد از آزار و اذيت فراوان او را به حمام
برده و رگهايش را زدند و او در عين پاكي
و جواني با دنيايي كه ازآن غير از ناكامي
وغم و هجران چيزي نديده بود وداع كرد
از جمله اشعار او
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد      
بر یکی سنگین‌دل نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی     
چون بهجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من
........
 بس گل که در باغ مأوی گرفت
چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت
صبا نافهٔ مشک تبت نداشت
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت
           مگر چشم مجنون به ابر اندر است   
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
به‌می ماند اندر عقیقین قدح
  سرشکی که در لاله مأوی گرفت
قدح گیر چندی و دنیی مگیر
که بدبخت شد آنکه دنیی گرفت
سر نرگس تازه از زرّ و سیم
    نشان سر تاج کسری گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود
    بنفشه مگر دین ترسی گرفت
...........

عشق او باز اندر آوردم به بند               کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید               کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق را خواهی که تا پایان بری               بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب               زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی               کز کشیدن سخت تر گردد کمند
........
ضمن تشكر ازتوجه دوستان  در
ادامه ضمن معرفي ديگر شعراي
زن در صد سال اخيربه كار و اشعار
آنان آشنا خواهيم شد
موفق باشيد
م.ن


No comments:

آرشیو مطالب