هزار گل اگرم هست، هر هزار تویی
گلند اگر همه اینان، همه بهار تویی
به گرد حسن تو هم، این دویدگان نرسند
پیاده اند حریفان و شهسوار تویی
زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی
الا، که آینه ی صبح بی غبار تویی
دلم هوای تو دارد، هوای زمزمه ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی
به کار دوستی ات بی غشم، بسنج مرا
به سنگ خویش، که عالی ترین عیار تویی
سواد زیستنم را، ز نقش تذهیبت
به جلوه آر، که خورشید زرنگار تویی
نه هر حریف شبانه، نشان یاری داشت
بدان نشان که من دانم و تو، یار تویی
برای من، تو زمانی، نه روز و شب، آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی
تو جلوه ی ابدیت به لحظه می بخشی
که من هنوزم و در من، همیشه وار تویی
No comments:
Post a Comment