سروده ای از زنده یاد حمیدمصدق
تقدیم به دوستدارانش
در من غم بیهودگی ها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
...
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در تو گریزی می گشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر، گل مهرت نمی رُست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فریبی رشته ی عمرم نمی بافت
اندیشه ی روز و شبم پیوسته این است
من بر تو بستم دل، دریغ از دل که بستم!
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پای بتهایی که باید می شکستم
ای خاطرات، مرا با خویشتن تنها گذارید
در این غروب سرد درد انگیز پاییز
با محنتی گنگ و غریبم واگذارید
اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر
در من غم بیهودگی ها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
در تو غروری از توان من فزونتر
...
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در تو گریزی می گشاید هر زمان پر
ای کاش در خاطر، گل مهرت نمی رُست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فریبی رشته ی عمرم نمی بافت
اندیشه ی روز و شبم پیوسته این است
من بر تو بستم دل، دریغ از دل که بستم!
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پای بتهایی که باید می شکستم
ای خاطرات، مرا با خویشتن تنها گذارید
در این غروب سرد درد انگیز پاییز
با محنتی گنگ و غریبم واگذارید
اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر
در من غم بیهودگی ها می زند موج
در تو غروری از توان من فزونتر
با مهر سهیلا مقدم
No comments:
Post a Comment