گلچين از بهترين گروه‌ها و سايت‌هاي اينترنتي. همه چيز از همه جا

Thursday, March 4, 2010

ه ا سایه

هوشنگ ابتهاج(سايه) به روايت سيمين بهبهانی
سايه، اما، تا مرز همزباني، به حافظ نزديک شد و تا اين حد نزديک شدن به شعری از گذشتگان با حفظ خصوصيات و رويدادهای زمانه کاری ست که من می دانم تا چه اندازه مشکل است و مستلزم توانی ست در حد توان سايه
<

نزديک به چهل سال (نه، خيلی بيشتر) از نخستين ديدارم با سايه می گذرد. انگار که خواب می بينم يا در خواب سخن می گويم. هرچه می نويسم چندان دقيق نيست، مه آلود است. اما ريشه در واقعيت دارد، از پشت غبار زمان و زمانه پيداست.

سال 26 يا 27 است. با دختری از خانواده های اصيل رشت دوستی دارم. در مدرسه مامايی با او همکلاس بوده ام. آن قدر با هم يگانه و مهربان هستيم که به گفتن در نمی آيد. او در کارِ گرفتن ديپلم مامايی ست. اما من دوسال پيشتر، از مدرسه اخراج شده ام و در همان هنگام شوهر کرده ام تا داستان مدرسه و اخراج را به فراموشی بسپارم.
اخراجم به سبب برخوردی ست که با دکتر جهانشاه صالح، رئيس مدرسه داشتم. به من سيلی زد و از من سيلی خورد. استاد و شاگرد دست و گريبان شديم! ناروا زد. می خواست تقصير را به گردن کسی بيندازد و مرا انتخاب کرد.

داشتم از سال 26 و 27 می گفتم. همکلاس و دوست مهربان من، مهری آزرمسا(که حالا روانش به ابديت پيوسته است)، پس از آنکه از مدرسه اخراج شدم، مرا رها نکرد. به ديدنم می آمد و به ديدنش می رفتم. می دانست که شعر می گويم. يک روز چند شعر از شاعری برايم آورد و خواند. گفت: «اسمش هوشنگ ابتهاج است. سايه تخلص می کند. خيلی با شعور و اهل مطالعه و برازنده است. بيست سال بيشتر ندارد.» آن زما من و مهری هم بيست سال بيشتر نداشتيم.
مهری می گفت: «همه خانواده های رشت، مخصوصا دخترها، سايه را دوست دارند! اما او به هيچ دختری اعتنا نمی کند، جز يکی که اسمش پروين است. يک کتاب شعر برايش سروده است! »
اين شاعر جوان گيلاني، که اين قدر در ميان دخترهای رشت محبوب بود، خيلی زود در ميان همه ادب شناسان و شعر دوستان کشور شهرتی به هم زد.

وقتی من سرخورده از مدرسه به خانه شوهر آمدم، از انجمنی که در خانه مادرم و همسرش تشکيل می شد بی خبر ماندم. من و همسرم به فکر افتاديم که در خانه خودمان انجمنی برپا کنيم و اسمش را انجمن ادبيات نو بگذاريم. در خيابان فخرآباد منزل داشتيم. حياطی بود و حوضی پر از آب و باغچه هايی پر از اطلسی و مينا و شب های تابستان. چندی نگذشت که شاعران جوان و دانشجويان دانشکده ادبيات، که در آن هنگام تا خانه ما فاصله چندانی نداشت، از انجمن استقبال کردند.
زمستان ها در تالار دارالفنون جمع می شديم، گاهی هم در تالار دانشجويان دانشکده ادبيات. در يکی از همين جلسات سايه از رشت به تهران آمده بود. خود را معرفی کرد. خوش سيما بود و باريک اندام و سياه چشم و شرمرو و نجيب. از او خواستيم شعری بخواند و خواند و مورد توجه واقع شد. اين آغاز آشنايی من با او بود.

سال بيست و هشت است. از سايه غزل هايی بر زبان ها می گذرد و از همه بيشتر اين غزل:
نشود فاشِ کسی آنچه ميان من و تست
تا اشارات نظر نامه رسان من و تست
روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق نديد
حاليا چشم جهانی نگران من و تست

خانم دلکش آن را در مايه سه گاه خوانده است و بعضی ديگر خوانندگان هم. و انصافا غزلی است تمام عيار.

سال سی او را در خيابان می بينم. با شهرآشوب اميرشاهی برای خريد آمده اند. سلام و عليکی می کنيم. از انجمن ادبيات نو می پرسد. می گويم: «تعطيلش کرده ايم.» حالا ديگر به انجمن های سياسی روی آورده ام. او نيز همين طور. نيروهايمان را در راه های ديگر مصرف می کنيم. هوای جهان نو به سر داريم که ادبيات نو خود جزئی از آن جهان است. خداحافظی می کنم.
چندی بعد در خانه سعيد نفيسی جمع شده ايم. خانه کوچکی ست در خيابان هدايت. می خواهند به آنانی که بهترين شعر را برای صلح سروده اند جايزه بدهند. نيما هم حضور دارد. جايزه ها را هم آورده اند: هرکدام يک ستاره طلايی ست که روی روبانی آبی رنگ نصب شده است. اخوان و سايه و کسرايی(کولی) و - گويا - عاصمی(شرنگ) برنده می شوند. و من در گوشه يی کِز می کنم و بغض خود را فرو می خورم.
نيما به نفيسی می گويد: «نمايشنامه که نداريم. کسی ننوشته است. جايزه آن را به شعر بدهيم!» نفيسی استقبال می کند و يک جايزه ستاره طلايی هم به من می دهند و سِگِرمه ام باز می شود و می خندم. اخوان که به کنفرانس صلح پراگ نرفت. سايه را نفهميدم که با جايزه اش چه کرد.

سال سی و دو، دست نوشته شعر "اعدام روزنبرگ ها" را يکی از دوستان به دستم می دهد:
خبر کوتاه بود
اعدامشان کردند...

شعر دست به دست و دهان به دهان می گردد. اکثر آزادی خواهان و روشنفکران اين شعر را خوانده اند.

سال سی و سه، سال اندوه و ياس است، «سال روزهای دراز و استقامت های کم» به گفته شاملو.
جوانان روزهای غم انگيزی را می گذرانند: سکوت، خفقان، تعطيل مطبوعات آزادانديش، محاکمات پی در پي، محکوميت مصدق و يارانش، زندانی شدن بی شماری از اهل قلم و هنرمندان از جمله اخوان و کسرايی و ثمين باغچه بان و صدها تن از وابستگان به احزاب...
در چنين هنگامی ست که دست نوشته مثنوی "بهار غم انگيز" سايه باز دست به دست می گردد و چندی بعد در يکی از مطبوعات منتشر می شود:
بهار آمد، گل و نسرين نياورد
نسيمی بوی فروردين نياورد
پرستو آمد و از گل خبر نيست
چرا گل با پرستو همسفر نيست؟
چه افتاد اين گلستان را چه افتاد؟
که آيين بهاران رفتش از ياد...


دو سه ماه بعد از اين فروردين و اين "بهار غم انگيز" باز غزلی از سايه در وزنی بديع دست به دست می گردد:
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
...
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازيانه با من است...


چندی بعد اين رباعی را برای شهادت مرتضی کيوان می نويسد:
ای آتش افسرده ی افروختنی
ای گنج هدر گشته ی اندوختنی
ما عشق و وفا را زتو آموخته ايم
ای زندگی و مرگ تو آموختنی

که البته نهانی در گوش ها زمزمه می شود. شايد "هفتمين اختر اين صبح سياه" را نيز برای يکی از تيرباران های دست جمعی سروده باشد.

انگار همين يروز بود که جوان ها در محافل خود می خواندند:
,دير است گاليا!
...
اين فرش هفت رنگ که پامال رقص تست...,

سايه، غالبا در شعرهای نيمايی خود، عشق شخصی و خصوصی را با يک هدف اجتماعی تلفيق می کند و از شعاری بودن آن می کاهد.

سال ها در پی هم می گذرند. گاه سايه را در محفلی می بينم. بسيار کم حرف و آرام شده است. ازدواج کرده است. همسرش آلبا دختری ظريف و متين و مبادی آداب است.

مدتی با سايه در راديو همکار بودم، در کنار نادر نادرپور، يدالله رويايی و بيژن جلالی. سايه سرپرست شورای شعر و موسيقی بود و من عضو شورای شعر و ترانه. او از مزايای شرکت سيمان دست کشيده بود و به سبب علاقه اش به موسيقی اصيل ايرانی مسئوليت شورای موسيقی را با دستمزدی ناچيز پذيرفته بود، و الحق با وسواسی تمام. گل های تازه، بعداز گل های جاويدان و گل های رنگارنگ پيرنيا، فصل درخشانی در موسيقی ايران عرضه کرده است.
چه قدر برای مبارزه با ترانه های مبتذل و بازاری و کاباره يی در همين شورای شعر و موسيقی تلاش می کرديم و چه مقالاتی اينجا و آنجا می نوشتيم. اما کاباره داران و صفحه فروشان و تهيه کنندگان نوارهای بازاری هم دست از توطئه بر نمی داشتند.

به هر صورت، به نطر من، سايه در تهذيب موسيقی ايراني، تا آنجا که در اختيار او بوده است، سهمی چشمگير دارد و اين خدمتی در کنار کار شاعريِ او بوده است. محمدرضا شجريان، خواننده ارزشمند اين روزگار، گذشته از استعداد ذاتی و اهتمام و کوشش فراوانش برای کشف و آموزش، گمان می کنم تا حد چشمگيری نيز وامدار راهنمايی های سايه باشد.
موسيقی در کنار شعر، دلگرمی زندگی سايه است. دخترش يلدا و دامادش مجيد درخشانی هريک موسيقيدان و نوازنده يی هنرمند هستند. يکی دو سال پيش که در آلمان بودم يلدا از من خواست که به کلن بروم و در انجمن موسيقی ايراني، که به همت او و همسرش تشکيل می شود، برنامه يی داشته باشم و گفت که می خواهم وقتی باشد که "بابا" از لندن آمده باشد و اين شب حضور داشته باشد.
بهتر از اين نمی شد. مدت ها بود که سايه را نديده بودم. قول و قرار گذاشتيم. در کلن با سايه و آلبا در رستورانی ماهی خورديم و ياد ماهی سفيد و ماهی آزاد ايران افتاديم که در دنيا کم نظيرند.

سايه ديگر آن سايه ء جوان نبود. ريش سفيدی داشت تا پرِ شالش، اگرچه شال نبسته بود. چشم های سياهش به گودی نشسته بود و چهره اش وقار شصت و چند سالگی را پذيرا شده بود. با اين همه روزی که از زندان رها شده و به خانه ما آمده بود، از اين جوان تر می نمود و ريشش کوتاه تر بود و تارهای سياهش بيشتر.

شب به سالن انجمن موسيقی رفتيم. مجيد و يلدا و هنرمندان ديگر برنامه يی اجرا کردند و بعد من شعرهايم را خواندم. از سايه خواستم که او هم شعر بخواند. نخواند و گفت امشب شب اختصاصی توست.
دلگرمی و اشتغال ديگر سايه، در زندگي، عاشقی با حافظ است. ترديد ندارم که حافظ نخستين استاد شعر سايه بوده است. سايه چنان با غزل حافظ درآميخته و چنان با کلام او الفت گرفته است که بی گمان غزلش همان شيوه و همان زبان و همان واژگان و تعبيرات را تداعی می کند.

بسيار کسان در طول تاريخ بعد از حافظ خواسته اند غزل هايی بسرايند که هم ارج و هم شيوه غزل حافظ باشد و نتوانسته اند. يعنی اگر هم يکی دو غزل از اين دست عرضه کرده باشند به حساب ندرت و اتفاق است نه به حساب ممکن و معمول. اما وقتی غزل های سايه بی امضا خوانده شود، شنونده بايد تمام غزل های حافظ را در پيش چشم و در ذهن داشته باشد تا بتواند حکم کند که آنچه می شنود از حافظ نيست.
شهريار، از غزلسرايان بزرگ ما، که خود را شاگرد حافظ می دانست، شيوه ديگر کرد و با پرداختن به مسائل ملموس زندگی و استفاده از تعبيرات معمول و زبان ساده و عامه پسند، خصوصيتی ديگر گونه به غزل خود بخشيد.
اميری فيروزکوهی غزلسرای خوب معاصر نيز، با سود جستن از باريک انديشی های سبک هندی و شيئ نگاری های آن و تلفيق عاطفه و مضمون، غزل خود را در مرز ميان سبک هندی و سبک عراقی مستقر کرد.
رهی معيری نيز با تعبيرات زيبا شناختی و قافيه ها و رديف های خوش آهنگ، غزلی محفلی و شورانگيز به ادبيات تقديم کرد.
سايه، اما، تا مرز همزباني، به حافظ نزديک شد و تا اين حد نزديک شدن به شعری از گذشتگان با حفظ خصوصيات و رويدادهای زمانه کاری ست که من می دانم تا چه اندازه مشکل است و مستلزم توانی ست در حد توان سايه.

آنچه خوانديد خلاصه شده ای ست از نامه سيمين بهبهانی به بيژن اسدپور که در دفتر هنر، سال سوم، شماره 5، اسفند 74 منتشر شده بود

*****

و اينک سروده ای از سايه
زندان شب يلدا
چند اين شب و خاموشي؟ وقت است كه برخيزم
وين آتش خندان را با صبح برانگيزم

گر سوختنم بايد افروختنم بايد
اى عشق بزن در من كز شعله نپرهيزم

صد دشت شقايق چشم در خون دلم دارد
تا خود به كجا آخر با خاك در آميزم

چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخيزد آنگاه كه برخيزم

برخيزم و بگشايم بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را از سينه فروريزم

چون گريه گلو گيرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آويزم

اى سايه ! سحرخيزان دلواپس خورشيدند
زندان شب يلدا بگشايم و بگريزم

منبع: وبسایت شمالیها

No comments:

آرشیو مطالب