سروده ای زیبا از هوشنگ ابتهاج
برسان باده كه غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آیینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ كبود ای ساقی
...
دیدی آن یار كه بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلك، وین مه نو
كهنه داسی است كه بس كشته درود ای ساقی
منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو كاست و برمن چه فزود ای ساقی
بس كه شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود كه در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش مِی ساخته اند
ورنه بی می ز لب و جام چه سود ای ساقی
دم فرو بند كه چون سایه درین خلوت غم
با كسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی با مهر
سهیلا مقدم
برسان باده كه غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آیینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ كبود ای ساقی
...
دیدی آن یار كه بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلك، وین مه نو
كهنه داسی است كه بس كشته درود ای ساقی
منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو كاست و برمن چه فزود ای ساقی
بس كه شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود كه در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش مِی ساخته اند
ورنه بی می ز لب و جام چه سود ای ساقی
دم فرو بند كه چون سایه درین خلوت غم
با كسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی با مهر
سهیلا مقدم
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آیینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ كبود ای ساقی
...
دیدی آن یار كه بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلك، وین مه نو
كهنه داسی است كه بس كشته درود ای ساقی
منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو كاست و برمن چه فزود ای ساقی
بس كه شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود كه در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش مِی ساخته اند
ورنه بی می ز لب و جام چه سود ای ساقی
دم فرو بند كه چون سایه درین خلوت غم
با كسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
با مهر
سهیلا مقدم
سهیلا مقدم
No comments:
Post a Comment