درخواست بنده از خوانندگان این غزل زیبا آن است که برای شخصی که باعث شد تا من بتوانم به دیوان غزلیات دست پیدا کنم دعا کنید ، همچنین برای خانواده ی گرامیش
باشد که خداوند گره از کار آزادگان عالم باز کند
دوش بر ماه از شکنج طره تاب انداختی
پرده مشکین شب بر آفتاب انداختی
رونق گلزار بردی جلوه ی مه کاستی
آفتابا هر گه از رویت نقاب انداختی
هرگز امید رهایی نیست صیدی را که سخت
در کمند طره پر پیچ و تاب انداختی
زآتش عشق آرزوی عقل خامم سوختی
وز شرارش دفتر فکرم در آب انداختی
تا نیفتد بر رخت جز چشم پاک عاشقان
بر رخ از زلف سیه مشکین نقاب انداختی
زلف را در پیچ و تاب انداختی بر رخ که باز
در صف دل های بی تاب اضطراب انداختی
زاهد اندر رقص و صوفی در سماع انگیختی
وجد و مستی در سر هر شیخ و شاب انداختی
کشتی عشاق بشکستی به دریای فراق
چون شکستی مردم چشم اندر آب انداختی
وه چه سحر انگیختی کز چشم مست دل فریب
چشم بیداران عالم را به خواب انداختی
طایر دل در خور شاهین عشق آمد که دوش
بهر صیدش زلف چون پر غراب انداختی
غنچه را چون عاشقان دلتنگ کردی زان دهان
وز لبت خون در دل لعل خوشاب انداختی
تشنگان را چون الهی گاه در دریای عشق
غرق کردی گه به صحرای سراب انداختی
الهی – 423
__._,_.___
No comments:
Post a Comment