خاطرهای از «ویگن»، به نقل از «بهروز وثوقی»
چهارم آبانماه امسال مصادف بود با سالگرد درگذشت «ویگن». یادم آمد عصر آنروز را در آن سالهای دور، که به آنی در محلۀ ارمنینشین خیابان «نادر شاه»، صدا به صدا پیچید که: «ویگن آمده عکاس عکس بندازه».
بهچشم بههم زدنی، از محله و کوچه ـ خیابانهای اطراف، هر کس که نای رفتن داشت و پای دویدن، جلوی عکاسخانۀ روبروی پمپبنزین آمد و جمعیتی فراهم شد و از پیادهرو به خیابان سرریز شد و راه بند آمد.
ویگن بیرون که آمد. لبخندی شاد و صمیمی بر لب داشت و موهای سیاه پرپشت و براق، و کتشلواری سفید ـ طوسی برتن و پاپیونی بر گردن. جمعیت موج برداشت به جلو. بزرگترها با: «بارو ویگن!». جوانترها به: «ویگنجان! کز شادنک سیروم». و ما ده ـ دوازده سالههای قد و نیمقد، همان جلو، با گردنهای لاغر و به بالا کشیدهشدهامان، که او قد و بالایی بلند داشت. «ویگن» اما، مهربان و با نگاهی قدرشناس: «مرسی. شنورآ گالم».
با لبخندهای شاد و صمیمی بر لب، به این و آنی در میان جمعیت سر تکان داد. پا سست کرد و لختی ایستاد. در حالتی از حجب نگاهش به پایین افتاد. درست همانجا که من ایستاده بودم. نگاه گرم و مهربانش در نگاه مبهوت و خیرۀ من نشست. از بلاتکلیفی بود انگار که دست بزرگش را از قلاب دستانش باز کرد و انگشتان بلندش را توی موهای سرم دواند.
زیاد طول نکشید. قدم از قدم که برداشت، در انبوهی مردم شکاف افتاد. جماعت کنار کشید و کوچه داد تا ویگن بگذرد. راه افتاد و من دیدم که کفشهایش هم سفید شیری رنگ است. دومین قدم را که برداشت، انگشتان و دستش از موهای سرم جدا شد.
من دنبال جمعیت نرفتم. همانجا ایستادم و دستم را روی سر و موهایم گذاشتم.
فردای همانروز از مدرسه که برمیگشتیم، عکسش با همان نگاه نجیب و لبخند مهربان، و با کت و پیراهن و پاپیون، در قابی، بر بلندای ویترینی که عکاسخانه رو به خیابان داشت، بر بالای همۀ عکسهای دیگر نشسته بود. . .
این که میگویم، نقل سی و هفت هشت سال پیش است. سالها میگذشت. ما قد میکشیدیم و محلۀ «نادر شاه» تغییر میکرد. در و دکانهای بر خیابانش هم. ولی آن عکس از «ویگن»، همیشه و همواره، در همانجایی که بود، همانطور میماند و ماند.
سالی پیش، پس از اینهمه سالها که گذشت، گذرم افتاد به آنجا. خیلی بسیار فراوان چیزها! در همین چند سال عوض شده و تغییر پیدا کرده بود. کمترینش همین «نادر شاه»، که جایش «میرزای شیرازی» نشسته بود. و عجیبترینش شاید، همان عکاسخانۀ روبروی پمپبنزین، که حالا شده بود «حسینیه!». با پارچهنوشتهای به خط نستعلیق شکسته: «نگار من حسینه، بهار من حسینه». خیمه و بیرق اسلام، در قلب محلۀ ارامنه!
یکچیز اما هنوز همان بود، که بود. باورم نمیشد. عکس «ویگن»، بر بلندای قاب و ویترین عکاسخانۀ سابق! انگار گوشۀ پردۀ خیمه را بالا زده بود و از زیر پرچم حسینیه نگاه میکرد. همانطور نجیب و ساکت. ایستادم. خودش بود. همان عکسی که از توی قاب، تمام آن سالهای قد کشیدن ما را به تماشا نشسته بود.
نگاهم میکرد. همچنان جوان، و با همان موهای پرپشت سیاه و براق. با همان نگاه مهربان انگار میگفت: «پیر شدهای پسر. موها را بدجور سفید کردهای.»
نگاهش کردم. آمدم بگویم: «پیر و مو سفید که هیچ، گم و گور و غریب هم شدهام.»، ولی زبانم نگشت و بغض نگذاشت. خودم را جمع کرد و گفتم:«بارو ویگنجان».
صدای ترافیک و همهمۀ خیابان زیاد بود. گمان نکنم شنید. چیزی نگفت. فقط نگاه میکرد.
No comments:
Post a Comment