--------------------------------------------------------- | ||
| ||
| ||
| ||
| ||
شهداد حيدري : | ||
بيگمان شاملو پيشاهنگ و سرآغازي در شعر ايران بود. پيشگامي او با گذشتن از زبان نيما و چارچوب شعر او بهدست آمد. اگرچه نيما تاب سنتشكنيهاي شاملوي جوان را نميآورد و او را از كنار نهادن وزن پرهيز ميداد. اما نكته اينجاست كه شاملو به دريافت نوتري از نيما رسيده بود و ناگزير نميتوانست به همان دگرگوني نيما در شكستن وزن و كوتاه و بلند بودن بيتها وفادار بماند. شاملو ميگفت: «من به هيچ رو وزن را همانند چيزي بايسته و ذاتي و امتيازي براي شعر نميدانم. وارون آن، باور دارم كه پايبندي به وزن، ذهن شاعر را گمراه ميكند. چرا كه به ناچار تنها شمار اندكي از واژهها را به خود راه ميدهد و بسياري از واژههاي ديگر در پشت در جا ميگذارد. در حاليكه چه بسا همان واژههايي كه در وزن نگنجيدهاند، در زنجيرهي همخوانيها، درست در مسير آفرينندگي شاعر جاي گيرند.» شاملو هنگامي كه وزن شعر را به يكسو گذاشت، به تواناييهاي بيمانند نثر فارسي پي برد. نثر باشكوه پيشينيان، سرچشمه پايانناپذيري بود براي دست يافتن به زباني پابرجا و استوار. اما اين مايه از گرايش شاملو به زبان سدههاي پيش، ذهن او را سنتگرا نساخت. چرا كه درونمايهي شعرش، اكنوني و امروزي بود. شعر سپيد شاملو آهنگي دروني و زيرپوستي داشت. آنچنان كه در پرواز بلند يك شعر، به زباني چنين باشكوه دست يافته بود: «يله بر نازكاي چمن رها شده باشي پا در خنكاي شوخ چشمهاي و زنجره زنجيرهي بلورين صدايش را ببافد.» شعر سپيد، دستاورد شاملو بود. اما با آنكه او راه تازهاي را در شعر گشود، هيچگاه پيشگامي نيما را فراموش نكرد. شاملو ميگفت: «من شعر را از راه نيما شناختم. پيش از او تنها به حافظ دلبسته بودم. سپس، ناگهاني و ناخواسته، به برگردان فرانسوي شعري از لوركا برخوردم كه كنجكاوي من را برانگيخت. سپس شعر الوار، نرودا، هيوز و ديگران را خواندم. اينها بودند كه بينش شاعرانهي مرا كه از نيما آموخته بودم، گسترش دادند و مرا به تواناييهاي گوناگون زبان و گسترهي آن آشنا كردند.» نگاهي گذرا به كارنامهي احمد شاملو حافظهي تاريخي ما ميگويد كه كودتاي ٢٨ امرداد ١٣٣٢ لرزهي هولناكي بر پيكرهي جامعهي ايران بود. شعر نوگراي ايران نيز از آن لرزهها بي بهره نماند. پيامد آن، گونهاي نوميدي و سرخوردگي و تجربهي شكست بود. اين پيامد، ذهن و زباني تلخ و اندوهبار بهبار آورد. اخوان ثالث و نصرت رحماني از سرآمدان چنان شعر سياهي به شمار ميآمدند. اخوان از زمستان و دمسردي آن سخن مي گفت و سرنوشت انسان ايراني را در آن ميديد كه در گذران هولناك روزها به فراموشي و ناهوشياري مستيآور پناه برد و نصرت رحماني زندگي را لجنزاري نشان ميداد كه آكنده از پستيها و فرومايگيهاست. اما شاملو هرگز به سستي و نوميدي چنگ نزد و از آهنگ حماسي شعرش نكاست. او بيلرزشي در سخن ميگفت: «من هرگز نوميد نبودهام.». بهراستي شاملو كه باور داشت: «انسان دشواري وظيفه است»، چگونه ميتوانست نوميد باشد؟ شاملو نخستين دفتر شعرش -«آهنگهاي فراموش شده»- را در سال ١٣٢٦ منتشر كرد. اما بعدها كه ديگر چنان شعرهايي را نميپسنديد، همهي نسخههاي كتاب را از گوشه و كنار گردآوري كرد و همه را از ميان برد. «آهنگهاي فراموششده» شعركها، سياهمشقها و قطعههاي پرسوز و گدازي بود كه شاملوي جوان خامدستانه چاپ كرده بود. شاملو ٦ سال پس از آن مجموعهي «آهنها و احساسها» را چاپ كرد. فرمانداري نظامي كتاب او را در چاپخانه بايگاني كرد و سپس سوزاند. انتشار «هواي تازه»، در سال ١٣٣٦، نام شاملو را بر سر زبانها انداخت. آشنايي او با «آيدا» در سال ١٣٤١ بود. ٢ سال پس از آن، اين آشنايي به زناشويي انجاميد. شاملو سپس كتابهاي «آيدا در آينه»(١٣٤٣) و «آيدا، درخت و خنجر و خاطره»(١٣٤٤) را منتشر كرد. پژوهش و گردآوري «كتاب كوچه» را در سال ١٣٤٤ آغاز كرد. تاكنون از اين فرهنگنامه، كه كار بر روي آن تا واپسين روزهاي زندگي او ادامه داشت، ٩ جلد منتشر شده است. شاملو در سال ١٣٥٥ پيشنهاد دانشگاه كلمبياي آمريكا را براي كمك به گردآوري «كتاب كوچه» نپذيرفت. «ابراهيم در آتش» را در سال ١٣٥٢ منتشر كرد، «ترانههاي كوچك غربت» را در ١٣٥٩، «در آستانه» را در ١٣٧٦ و «حديت بيقراري ماهان» را در سال ١٣٧٩. در سال ١٣٧٦ پاي راست شاملو را از آنرو كه بيماري ديابت او چارهناپذير بود، از زانو بريدند و ٣ سال بعد، پس از سپري كردن سالهايي از درد و بيماري، در شامگاه يكشنبه ٢ امرداد ١٣٧٩ چشم از جهان فروبست. محمود دولتآبادي دربارهي خاموشي شاملو ميگويد: «پگاه بود كه بازميگشتيم از دهكده. به همراهانم گفتم: بار ديگر سپيدهدم را ديدم از انتهاي شب. او را ديده بودم: زيبا و پاكيزه، پوشيده در لباس پاكيزه با دكمههاي بستهشدهي آن كت چهارخانه. به پشت خوابيده و رو به آسمان. با فرشتهاي در كنارش: آيدا. تا ما برسيم، آيدا، همسرش، تن او را شستشو داده بود. لباس تازه تنش كرده بود و موهاي سرش را شانه زده بود و در سكوت خود انگار ميگفت: خب، اين هم احمد!». يادآوري: نوشتهي محمود دولتآبادي برگرفته از كتاب «ميم و آن ديگران»(١٣٩١) است؛ گفتار رضا براهني را در كتاب «خطاب به پروانه» است. |
--
من رمز پیروزی را نمیدانم. اما رمز شکست آنست که سعی کنی همه را راضی نگهداری
No comments:
Post a Comment