گلچين از بهترين گروه‌ها و سايت‌هاي اينترنتي. همه چيز از همه جا

Friday, November 27, 2009

[erfanISLAMI] آن قصاب عاشقان

این دلنبشته را با اجازه دوست و استاد عزیز جناب آقای دکتر خاکی از وبلاگ ایشان در ذیل نقل کردم


آن قصاب عاشقان
     
     توی چادری در منا به سختی روی زانویم می‌نویسم،منتظرم تا مدير كاروان بيايد و برنامه را مشخص كند. از زود رسیدنم به منا استفاده کرده ام و برای جبران عرفات، بالای چادر جا گرفته‌ام،معلوم مي‌شود كه توصيه هاي حضرات در من تاثير كرده و زرنگ شده‌ام. دو طرفم بسته است، یک طرف چادر خانمها و طرف دیگر چادر خدمه. اميدوارم خلوتي فراهم آيد و جماعت لگدمالم نکنند. تصویری مات و مبهم در صفحه فلزی روبرو افتاده است، سری تراشیده دارد و لنگی دور پاها و با بالا تنه‌ای لخت، چقدر قیافه‌اش شبیه گاندی شده است!مگر در قيافه شبيه بزرگان شود. رهایش کن... 
از اتوبوس كه پياده شدم راه از زنان و مردان پیر، جوان، سیاه، سفید، زرد و سرخ... پر بود. سپيد پوشاني كه در رودخانه عشق جاري بودند، آدمهايي كه شتابي درهم كوبنده آنها را مي غلتاند. جملگی راهیان راهی بودندكه از دل هر کسی تا بي‌نهايت بارگاه او امتداد دارد.بارگاهي براي فرود آمدن همه، با تمام کاستیها، زشتیها و نقصهايي كه دارند، آستاني به وسعت مطلق کرم كه فراتر از شایستگي هاي ماست. چه صحنه‌های عجیبی! یکی خمیده و عصازنان، یکی بر کول دیگری،دیگری بر صندلی چرخان؛همه غبار گرفته و ژوليده،خسته از ساعتها گام زدن در دل شب. بين راه زنی را دیدم که يك
پایش کوتاه بود و می‌لنگید و چه  شتابان می‌رفت؛از کنارش كه رد شدم دقیق به او نگاه کردم، چهره‌ای سوخته و زجر کشیده داشت،با میخ طلایی روی بینی‌اش خود نمایی می کرد. برایش خواندم: پا شکسته می‌روند این قوم حج   از حرج راهی ست پنهان تا فرج  به قول پیر بلخ، لنگ و لوک بی‌تقید به هیچ ادب نظم دهنده اي همه در راه بودند و راه می سپردند. امروز فهمیدم که حج نظم پريشان است .آشوبي در تكرار و  تهاجم مسخ كننده زندگي ايمان داران، است. این ایام تشریق چه راز آلود است.در مکه اتراق کرده ای، اما باز هم بايد راه بيفتي نه به تنهايي و براهي ديگر،كه از همان راهي
كه مردم مي روند،آواز رحيل از پيش و پس مي‌رسد،بايد نفست را قرباني كني،تو به شعوري رسيده‌اي كه مسئوليت آور است، كشتن خويش،كار ساده اي است. هزاران نفر،در روز خودكشي مي كنند، قربان كردن خويش در عشق دوست،آزمون دشوار انسان بودن است.در شبي كه بر تو گذشت تو بايد به چنين شعوري رسيده باشي، تو با كارد اراده و سنگريزه خشمی مقدس در انبان روحت.گام برمي‌داشتي و در اين گذار آرام آرام به سرزمين حسرت رسيدي،حسرت ها را بايد در بازتاب اين شعور پشت سر بگذاري و به خود بگويي مرگ در سايه نشسته است و به ما مي نگرد و در دنيايي كه مرگ شكارچي است، فرصتی براي
غرق شدن در خاطرات خوش گذشته و رؤياهاي شيرين آينده نيست،بايد هوشيار باشی زيرا ممكن است اين دم آخرين، نبرد تو بر روي زمين باشد.آگاه باش، حسرت ها، خود دام شيطانند،دامي كه ترا از آنچه پيش روي توست غافل می سازد،ورود به سرزمين هاي آرزو مي تواند در نبرد با ابليس ترا از زمين بلند كند.حسرت از دست رفته ها را بگذاركه پشت سر، روي فرفره ها خاك نشسته و خستگي تاريخ است.    از اتوبوس که پیاده شدم دريای جمعیت مرا چونان کاهی با خود برد.پرسان ‌پرسان خودم را به محل چادر های اقامت ایرانی‌ها رساندم. اول چادرها، با آشنا یی برخورد كردم، و راهنمایم كرد تا
اينجا را پيدا كنم، وقتی به چادر رسیدم هنوز هیچ کس، حتی خانم ها هنوز نیامده‌بودند،سراسیمه خودم را به حمام رساندم.حمام‌ها و دستشویی‌ها دقیقا شبیه عرفات است، چه حمامي كردم در اين خلوت دل خواسته... آرام آرام دارد خورشيد از درز چادر به درون می تابد و تک‌تک كاروانيان از راه مي رسند،هر یکی با کوله‌باری از هیجان،خاطره، آه و ناله.چادر دارد حسابي شلوغ مي شود، چادر دارد شلوغ می شود .خانم‌ها یکسره با صدای بلند حرف می‌زنند،و چه هياهويي راه انداخته‌اند.نيم ساعت پيش صفایی شیر پاک خورده، بالای سرم پریز برق را کشف کرد و جماعت برای شارژ کردن
موبايلهايشان تک‌تک به سراغم می‌آیند و نوبت می گیرند. بعضی‌ها هم موبایل دیگری را از پریز در می آورند و مال خودشان را می‌زنند. به زرنگی‌ام در جاي خوب گرفتن خنده‌ام گرفته است، شغل ارزشمند موبایل‌داری در سرزمین مقدس منا، حاصل زرنگی جناب دكتر استراتژيست آينده شناس! زهی خیال باطل! آخر من کی از رفتن در راه زرنگیِ خلق توبه می كنم و ایمان می آورم که همان ابلهی بهتر است؟!. مهرابي و مهدوي با هم از در وارد شدند،حوصله‌ام سر رفته است بايد از چادر بيرون بزنم، راستي چادر دكتر اميني كجاست؟ ديگر نمي شود نوشت، بايد بپرسم كي بايد به نبرد شيطان
بروم؟ نبردی نمادین و بیرونی برای یادآوری نبردی راستین و درونی .اوضاع چادر چنان شلوغ شده است كه در رکعت دوم نماز ظهر، مداح مجبور  به خانم ها تذکر دهد. امروز متوجه شدم چه رسم خوبی است كه زنها و مردها با هم در مسجدالحرام نماز مي‌خوانند،گویا در خانه خدا خیلی چیزها مجازتر از نزد مردم است! با حيدري، مهدوي و مهرابي به سمت واپسين رويارويگاه (جمره عقبي) با شيطان راه افتاديم، چه نبرد سهمگیني، راستي چرا بايد از آخرين رويارويگاه نبرد با شیطان را باید آغاز كرد؟در مسیر راه از بلندگويي آيات 52 و 53 سوره حج به گوش مي رسيد ، به دوستان گفتم گوش بدهيد:
قبل از تو رسول و نبي نفرستاديم، مگر اينكه وقتي آرزو مي‌كرد، شيطان در آرزويش القا مي‌كرد، اما خدا القاي شيطان را فسخ مي‌كرد، سپس آياتش را محكم مي‌كرد،كه خدا دانا و حكيم است. تا آنچه را شيطان القا كرد براي بيماردلان و سخت‌دلان وسيله آزمون قرار دهد، البته ستم‌پيشگان در ستيزه‌اي بي‌پايان قرار دارند. مهدوي سراسيمه گفت: چه آیات عجیبی، من قبلا به این آیات فکر کرده بودم. سئوال اینجاست که آيا خدا به پيامبر دلداري مي‌دهد كه از ظلم مشركان ناراحت نباش،كه اين بازي ماست و قبل از تو هم وجود داشته است ،يا منظور از آیات، مبارزه شيطان با آيات
خدا در درون پيمبران یا بيرون از وجود آنها در قالب مخالفت كافران بوده است؟ مهرابي پرسش‌هاي پي در پي مهدوي را قطع كرد و آهي كشيد و گفت: كاشكي حضرت پير ما اينجا بود تا درباره فسخ القاي شيطان و محكم شدن آيات الهي معاني مي‌فرمود. حيدري پريد وسط بحث و پرسيد راستي فلاني، اون موقع كه من ايتاليا بودم ماجراي كتاب آيات شيطاني مطرح شد، ريشه ماجرا كجاست؟ همه  خاموش شدند.مهدوی به من رو کرد یعنی که به اين سؤال جواب بده. تا خواستم ماجرای افسانه غرانیق را توضیح دهم دنيايي نفس نفس زنان از راه رسيد و بحث قطع شد و ادامه پيدا نكرد و دوستان درگير تعريف
ماجراهاي بين راه شدند. مهدوی که دوشادوش من راه می رفت پرسید فلانی از کی به موضوع شیطان فکر کردی؟ سئوال دشواری بود و مرا به فکر فرو برد. گفتم حقیقتش اینه که از بچگي همواره ذهنم درگير موضوع شيطان بوده است،درگيري كه معنای شیطان توی قصه ها نداشت و هيچگاه رنگ و بوي فیلم های هاليودي نگرفت.مهدوی گفت:عجیبه، چه برداشتی از شیطان داشتی؟ گفتم: رها کن نکنه ما را به حرف زدن در باره خودش مشغول کنه؟ گفت: نه ، اون می ترسه که ما اورا بهتر بشناسیم. برایش توضیح دادم که پدرم كارگري داشت كه بی سواد بود،اما ادعاي زيادي در شناخت راز هاي جهان می کرد. همسایگان
به او پيران ويسه مي گفتند،او مدام از نبرد شيطان و رحمان سخن مي‌گفت و هر چند گاه یکبار با دم گرمش ماجرا های آغاز آفرينش را ترسيم مي كرد. مثلا می گفت رحمان، مرد كري بود و با شيطان به نزد خدا رفتند و چه و چه...بعدها كه تارخ اديان و فرقه هاي اسلامي را بررسي كردم فهميدم این پيران ويسه ما، جهان‌بيني مانويي داشته و جهان را نبرد نور و ظلمت مي‌دانسته و عقايدش شبيه  شيطان‌پرست‌هاي شمال عراق بوده است، اين شيطان پرست ها كه به طاووس ارادت داشته و كتابي به نام كتاب رش (سياه) دارند که معجنوني از عقايد اسطوره اي- مانوي-مهري- زرتشتي و اسلامي است.این
بیچاره ها را یزیدی می نامند که به نظر می رسد ایزدی بوده باشند. بعدها مسأله‌ شيطان، مدتها مرا به بحث‌هاي كلامي و تصوير شيطان‌ در قرآن كشانيد. مهدوی دستش را روی شانه ام انداخت و گفت: رفیق حالا چطوری با شیطان؟ از سوالش یکه خوردم ، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم شیطان دیگر موضوعی است كه سالهاست ديگر در آن كنجكاوي نظري ندارم و بیشتر به تشخيص قدرت زينت‌گري شيطان در بيرون از خودم و بازشناسي صداي او در ميان صداهاي درون خويش معطوفم. بر اين باورم كه نبايد به چيستي شناسي شيطان پرداخت . مهدوی گفت: درسته، مهم فهم حضور وسوسه‌گرش در اعماق
توجيه‌هاي منطقي در حوزه زندگي واقعي ماست. فلانی عجيب آن كه در قرآن واژه‌هاي گوناگوني مانند ابليس و خناس...آمده است كه هريك جاي تأمل دارد، از همه مهمتر جمع بسته شدن واژه شيطان، و انسي و جني كردن آن است. در همين بحث ها بودیم كه مهرابي به ما نزديك شد و گفت روزی پیر ما تعریف کرد از عارفي نقل است كه شبي بر این آيه از قرآن تأمل مي‌كردم كه خدا مي فرمايد: شيطان شما را از جايي مي‌بيند كه شما او را نمي‌بينيد.در اين فكر بودم كه اين آيه يعني چه، كه ناگهان شيطان بر من ظهور كرد و گفت: آماده اي تا درباره اين آيه بحث كنيم؟. گفتم: حاضرم گفت: پس نزدیکم
بيا، گفتم: نه،من به نزد تو نمي‌آيم،قرار نيست از فرمان و امر تو اطاعت كنم، شيطان خنديد و گفت: متكبرتر از خودم را هم ديدم. سپس متواضعانه نزد من آمد و بحث را آغاز كرديم.براي مسايل گوناگوني كه شيطان مطرح كرد دلايل مي‌آوردم و او دلايل مرا پاسخ مي‌گفت و من پاسخ‌هاي او را جواب مي‌گفتم، اين مباحثه حدود يكساعت طول كشيد.در انتهاي بحث شيطان اظهار كرد خسته شدم،به او گفتم: تاكنون كسي چون من توانسته بود ترا از پا در آورد؟ شيطان خنديد و گفت: قصدم از اين بحث‌ها آن بود كه تو يك ساعت مشغول باشي و از ذكر خدا باز بماني، پيروز مباحثه منم... گفتم دم پیر
تان گرم، داستان با معنایی است. به سالن جمره ها رسیدیم.چه غلغله جمعیتی، تا هشیار شدم هیچکدام از دوستان نبودند. نبردی سهمگین مرا به مبارزه می خواند و من بارش سنگ گم شدم.      
      تنها بر روی سنگی نشسته‌ام و اسير اين تأمل كه کدامین اسماعیل را به این سرزمین برای قرباني به درگاه خداوند آورده‌ام؟ سرزميني كه در آن قصاب عاشقان خوش و فربه می‌کشد.آری کدامین تمنا را؟  کسی مدام می پرسد ای که زندگیت ای‌کاش نامه شده است، بگو چه آورده‌اي؟ ای که دانستی تو سنگ و گیاه و حیوان نیستی و انسانی، و از جمادی تا انسان شدن، راه پیچ در پیچ تکوین را پیموده‌ای و هزاران سال شد تا به گفتار آمدی ، ای اسير گرمي گفتار،چه حرفي براي گفتن داري؟ اي آن كه بر دوشت بار امانتی است که هفت فلک از تحمل عاجز آمدند، قربانی ات چيست كه بايد آن را 
عاشقانه هدیه کنی؟در عبور از وادي حسرت،خویش را دیدی كه چه زخمها برجانت نشسته بود؟ یادت هست كه گفتی: خدایا! من اینگونه بودن را دوست ندارم، من مرغ باغ ملکوت تواَم که اکنون اسیر تخته بند تنم،یادت هست؟ به یاد داری که مِیِ وصلی می‌خواستی تا در زندان ابد را در هم‌ شکنی و این چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنی؟ دیدی که چگونه کوتاهی اعمالت، از بلندی اَمل‌های توست؟! اکنون دعا کن و تیغ تیز عشق را، جاروی لا را از او بخواه و غبار تمنا را از ساحت وجودت، از عرش خداوندیت، قلبت بروب، بندها را بگسلان، بتها را در بتخانۀ دلت بشکن،آنگونه که پدر ایمان
یکی پس از دیگری درهم ‌شکست،آنگونه که محمد در این سرزمین، هرجا خبری از بتی یافت، به آن هجوم برد، مگر نمي‌داني عشق آن معشوق، شرکت سوز است، و مرحبا بر چنین عشقی! و تو،آری تو، در انجماد اعتبار و آرزوهایت،چه سخت شدی و منجمد، با هر سجده ديگران در بت‌خانه نفست، بت‌تر شدي و به خاك خود افتادي ، و چه زهرها در جانت رفت و چه ساده‌دلانه، اين نيش ها را نوش پنداشتی و گمان بردی که شیطان را بر تو دستی و ظفري نیست، اکنون با این زنجیر گران بر پای جانت چه سلانه سلانه می‌روی، نبض آرزوهایت می‌زند و دو صد بت در آستين داري،حقیقت تو منتظر است، تبری بردار،
نه، براي شکستن بت‌هاي بيروني، که بتهای برون را در جهاد اصغر شکسته‌اند، تو از امت محمدي و بايد کارد تیز همتت را بر نفست برکشي که فرموده‌اند: مادر بتها،بت نفس شماست. هشيار باش با بتی به عرصه جهاد اکبر آمده‌اي،به خویشتن هجوم بر و گلوی اميد را ببُر، امید به خلق را، اما نه  به خالق را. اما ساده‌دل مباش! هنوز بر پای جان، بندهای گران داری، تنت در زمین، چنگالها زده است و جانت به سوی بالا، بال می‌گشاید، دشمن، همچنان در کمین است، هر لحظه ترا در کمینگاه زیباسازیها، توجيه‌گریها، انتظار مي‌كشد. از جايي ترا مي‌بيند كه باورت نمي‌شود، هشیار
باش که چه نقشها مي‌سازد و چه حیله‌ها كه نمي‌سازد. او گاه با صدای تو، گاه در لحن و نگاه دیگری، با تو سخن می‌گوید، آن گونه که ندانی آن تویی یا تو آنی... عيد شده است و تو باز گشته اي، روح القدس، در اين سرزمين به پدر ايمانت گفت: آرزوي خود را بيان كن ، بدان كه آرزوي راستين تو، آنگاه آشكار مي شود كه در نبرد با آن كه جهان را پيش چشمانت زينت مي دهد پيروز شده و او را از صحنه دلت رانده باشي، غافل مشو كه او نه در بيراهه که بر راه نشسته است تا ترا به بازي وادارد.سنگريزه ها را در پرتو شعورت از متن آنجا كه ايستاده اي، از انبان روحت، بيرون آور،در سرزمين
آرزوها، بايد بداني كه ابليس چگونه عمل مي كند. او با ياران بشري و غير بشري‌اش هجومي همه جانبه به تو مي‌برد،كمين مي كند، گام به گام و تدريجي پيش مي‌آيد و راهش را ساده مي كند و پيگير است، او به آساني در مبارزه با تو، اي انسان، نا اميد نمي‌شود كه او به عزت معشوق قسم خورده است، سنگريزه ها را در دستانت مي فشاري، چشمانت را تيز مي كني، مي بينيش، مي‌گويد: اينها همه بازي اوست، او خود مرا به اين بازي كشانده و گرنه چرا مرا آفريد؟ گوشهايت را مي گيري و سنگي را پرتاب مي كني. راه مي افتي، گمان مي كني، رهايت مي كند، دوباره مي بينيش. التماس كنان مي
گويد: آخر، من از آتش بودم ، اما تو، امانش نمي دهي و فرياد مي‌كني آن كه از اول ابليس بود. بي خيال مي شوي ،خرامان خرامان راه مي روي، باز پديدار مي شود و با قدرت مي‌گويد: من عاشق راستين اويم و فقط او را، و تو اين بار سنگريزه هايت را با جديت پرتاب مي كني با هر سنگي، صفتي را كه  پايگاهي از اوست از خود دور مي كني. ضرب آهنگ  دفي از جهان غيب قلبت را به تپش در مي آورد، در نهر خشكيده جانت ذكر حق حق جاري مي شود و فرياد مي كشي: تو اگر مي دانستي عشق چيست، پس آن منم، منم، آن اراده كردنت در برابر فرمان معشوق چه بود؟ تو هنوز عين و شين و قافي از درس عشق او
خوانده اي، اي كه در مكتبش شش هزار سال شاگرد بوده اي، اكنون درس علم الاسماء را بشنو... سماع جان آغاز مي شود، اكنون آماده اي تا قرباني شوي، كه بيمار اوصاف رذيله را نمي توان قرباني كرد، كارد را بر مي كشي و فرياد مي‌زني عقل قربان كن اندر عشق مصطفي          
    همه تیغ به دست دور تا دورچادر،منتظر نشسته‌اند تا خبری از کشتارگاه برسد و حميدي خبر  انجام قربانی‌ها را اعلام كند و كار"حلق كردن" آغاز شود. مهدوي تنها در آن گوشه پايين چادر در خودش فرو رفته است و با دانه هاي تسبيح بازي مي كند ، در مكه مي گفت:اميني را در منا پيدا كنيم و كمي در باره احساس قرباني شدن بحث كنيم. ‌من هم منتظرم تا قربانی‌ام در ایران انجام شود. حدود يك ساعت پيش با تلفن همراه حيدري به تهران زنگ زدم تا برايم قرباني كنند.مرتضايي و مینایی دو هم اتاقي من،برای کمک به كشتارگاه رفته‌اند.حيدري پایین پایم درحال نوشتن خاطرات
است؛نوشتنش شوخی یکی از دوستان را به خاطرم مي‌آورد که می‌گفت:تو مثل معتادی هستی که هر کسی دو روز با تو رفاقت کند گرفتار كاغذ و خودكارش می‌کنی... از بچگی ذهنم به عید قربان مشغول بوده است، هميشه چند روز به عید قربان مانده،بع‌بع گوسفندی در گوشه حیاط،اعلام بازگشت یک تکرار شادی‌بخش برای ما بچه‌ها بود. هر سال صبح روز عید قربان، از  که بیدار می‌شدم از پشت پنجره مرد ميانسالي را می‌دیدم که در حال تیز کردن چاقو با پشت نعلبكي است و گوسفندي مضطرب او را نگاه مي كند، يادم هست يك سال كه دو گوسفند براي قرباني داشتيم و من شاهد حالات گوسفند نظاره
گر قرباني شدن گوسفند دیگر بودم  اين سوال را از مادرم پرسيدم كه آيا حيوانات هم مرگ همنوعانشان را مي فهمند؟! آن سالها همیشه مادرم دل گوسفند را برای من کباب می‌کرد و با این کارش حسادت همگان را بر‌می‌انگیخت. بعدها تامل امر قرباني كردن در ادیان،مرا وارد این چالش كرد که چرا همسایه‌های اهل حق به جاي گوسفند،خروس قربانی می‌کنند و گوشت آن را پخته و بقول خودشان بصورت نواله توزیع می‌کنند و اين رسم،ميراث كدام آيين است و چرا در برابر قرباني كردن گوسفند مطرح شده است؟ در فرآیند گذار و كندوكاو در مفهوم عارفانه عشق، وقتی عميق تر با ماجراي حضرت
ابراهیم آشنا شدم، مفهوم محو شدن اراده یک عاشق در برابر خواست معشوق،مرا با بحث قربانی كردن عميق‌تر درگیر کرد، بویژه آن که مولانا توام سازی مفهوم عید را با قربانی در من طنين انداز كرد. قدرت شادی‌بخشی عید قربان و عید فطر برای ما ایرانیها،تحت تأثیر عید نوروز قرار گرفته‌است،عيد نوروزي كه به نام پاس داشت سنت های باستاني، لباس فرنگي پوشيده و يك ماه مملكت را به نام شب عيد تعطيل مي كنيم و حاصلش مرگ صدها نفر در تصادفات و خروج ميليونها دلار ارز براي وارد كردن ميوه و در نهایت افزايش تورم است.در سالهاي اخیر، تا واژه ایمان را می‌شنوم
ناخودآگاه  این جمله كركيگارد در ذهنم تداعی می‌شود، که به ما گفته است:آدميزاده بايد در چنان دلهره اي به سر برد كه اگر بي دين باشد لحظه اي در ارتكاب خودكشي ترديد نكند،پس در اين حالت بايد زندگي كند و تنها در اين حالت مي تواند خدا را دریابد. چادر حسابي شلوغ شده است،همهمه مجال تمركز نمي دهد ،تجسم ذبح اين همه شتر وگوسفند و گرسنگان عالم، ذهنم را مشغول كرده است. اين روزها اخباري در انتقال اين گوشتها به آفريقا شنيده ام، خدا كند راست باشد. باور دارم خداوند به حيواناتي توفيق داده است تا بتوانند در تركيب آدمي، مخاطب وحي قرار گيرند. اين باور را
چه كسي خواهد پذیرفت؟ آن كه باور دارد خدا با آدمي تماس برقرار مي‌كند و با جان انسان حرف مي‌زند، پروردگاري كه بارش وحي‌ پر صلابتش، شتر را به زانو در مي‌آورد،نه خدايي در حد قرص‌هاي آرامش بخش كه اين روزها به نام انرژي درماني و معنويت گرايي در كار تصويرسازی از اويند. چنين آدمي خواهد فهميد از مرحله حيواني‌ بيرون آمدن و راهي كانا اليه راجعون چه توفيقي است‌، و بدا به حال گوسفندي كه به پاره‌اي از پيكر يك گرگي مبدل مي‌شود كه به گله خلق می افتد، مي‌دراند و مي‌خورد،آن هم نه در لباس گرگ، بلكه در لباس گوسفندي كه پيشتر او را درانيده است، چه
تراژدي رقت‌انگيزي است وجود گرگ صفتانی که قوت جانشان از خون و گوشت گوسفنداني باشد كه تنها آزارشان به ديگران بع‌بع كردن است.بگذریم اين قيافه شبه گاندي، مدام آن بزرگمرد عرصه ايمان را در جانم نمودار مي‌سازد. مردي كه گوشت نمي‌خورد و با تحريم عمل جنسي از 37 سالگي، مي‌خواست از مرز محدوديت‌هاي يك انسان بگذرد. چه حالي داشتم آن غروب غمگين ،هيچ يادم نرفته است كه يكه و تنها در قتلگاهش چند بار مسير گامهايش را كه مشخص كرده اند را پيمودم، بارها از خاطره خاكستر او بر باره باد سوار بود پرسيدم: مهاتما،اي روح بزرگ، چرا در برابر اصرار پزشكان راضي
نشدي كمي گوشت بخوري؟بيم داشتي مبادا گرگ باشي؟چرا نپذيرفتي دنياي ما به انسانهايي چون تو حتي چند ثانيه‌ بيشتر نياز دارد؟آه اي آموزگار عدم خشونت ،آیا تو ندانستي ميليون‌ها گوسفند تا ابديت خواهند آمد،اما چون تويي قرنها طول مي كشد تا تقدير به بشريت هديه كند؟!   كاشكي رضايت مي‌دادي و كمي گوشت مي‌خوردي، شايد پرتوان‌تر مبارزه مي‌كردي. چه مي‌گويم مگر مردي كه با روزه هايش پشت استعمار پير را شكست، مساله شكم داشت و در جايي ضعف نشان داد که این حرفها می زنم؟! دلباختگي گاهي چقدر آدم را به دلسوزيهاي بچگانه‌ مي‌كشاند.دلسوزي هايي كه گاه ما را
به خود سوزي مي كشاند.او مرد خدا بود، از جنس همان  وارستگاني كه مولانا در وصفشان مي‌گويد:             قُــوَتت از قـوت حـق مي‌زهد                        نه از عروقـي كز حرارت مي‌جهد    
      قُــوت جبـريل از مطبـخ نبـود             بـود از ديــدار خـــلاق  وَدود 
         همچنـان اين قـوت ابـدال حـق           هم ز حق دان نه از ‌طعام و ‌از طبق
مدیر کاروان وسط چادر ایستاده و اسامی کسانی را که قربانی به نامشان انجام گرفته‌است می‌خواند و به هر کسی قطعه اسکناس پنجاه تومانی عیدی می‌دهد، بعضی‌ها از او تقاضای امضای اسکناس عيدي را دارند. صبح از من پرسید:پشت اسکناس ها چه بنویسم؟ گفتم بنویس: خویش قربان کنیم اندر عشق دوست        نام هر کس را که می‌خواند بقیه صلوات می‌فرستند و او به سرعت می‌رود تا حلق كند. این تراشیدن سر هم، این روزها ماجرایی شده است؛ اختلاف فتاوی باعث شده تا مسأله، نزد برخي چندان جدی به نظر نرسد...             شب است، همه دور تا دور چادر با کله‌های تراشیده و تیغ
انداخته نشسته‌اند،پژمان موهایش دست نخورده، وسط چادر يده‌ و خرناسه‌اش تا این بالای چادر می‌رسد.آن سوی چادر،خانمها یکریز حرف می‌زنند.حيدري کمی غمگین به نظر می رسد و زیر پایم نشسته و در حال تست زدن است، حاج عينعلي قرآن می‌خواند و مهدوي با مهرابي دارند در مورد گرسنگان آفريقا و نيازآنها به گوشت هاي قرباني در جهان اسلام حرف مي زنند.روحانی در حال خواندن کتاب مناسک حج است،پسر عموي انتصاري كه مي گويند معاون وزير است و همه او را بابا صدا مي زنند با زیر پیراهن توی چادر می‌چرخد و به هر کس که می‌رسد می‌گوید:می‌بوسمت؛ مهرابي با صداي دورگه
اش در پاسخ به بابا گفت: منا،سرزمين فرود آمدن از آسمان رويا است. نفهميدم منظورش چه بود، بابا، وقت رسيدن به منا از روحانی با التماس خواهش مي‌كرد ترا به خدا یه کاری کن که تا امشب این احرام را دربیاورم؛يواشكي از او پرسيدم مگر دست روحانيه؟ گفت:تو چه ساده اي،اينها هزار جور آيه و حديث مي دونن كه زودتر از اين احرام خلاص شيم. دنیایی با موبایلش ور می رود. دایی جان سرهنگ زانوهایش را بغل کرده و هاج و واج زير چشمي از افراد سان می‌بیند، حتما به اردو هاي صحرايي فكر مي كند.ترابي توي سوراخ بینی‌اش دستمال کاغذی چپانده و گاه گاهي به من نگاهي
مي‌اندازد.مرتضايي همچنان سرفه‌کنان، احرام پوش است و از این طرف چادر به آن طرف چادر می‌رود،داستان شارژگاه همچنان بر پاست،صفايي پریزبان و من دستيارم‌، حضرات دسته‌دسته در صفند که موبایل‌هایشان را شارژ کنند و خبر حاجي شدنشان را اعلام كنند.تا تمرکز می‌کنم چیزی بنویسم، یکی می‌گوید: قربونت این موبایل ما را هم شارژ کن. عجب بساطی است! روز عید قربان به مقام شارژبانی مفتخرشدم، هر چند شغل بدی نیست،دادن انرژی به تخلیه‌شدگان! اما مثلا این کنج را گرفته بودم برای تأملات! چند دقیقه پیش کیسه‌اي پلاستیکی را به میله چادر به عنوان
موبایل‌خانه،آویزان کردم تا هر کس بگوید: قربانت موبایل مرا، با سر اشاره می‌کنم در کیسه بینداز. نيم ساعت پيش، مجبورم شدم به دستشویی بروم؛ حمام و دستشوی‌ها یکی است، دستشویی‌های تمیز صبح،پراز مو و تیغ شده است ، چه صحنه ناخوشايندي،جایی برای پا گذاشتن نبود و بايد با نوك پا راه رفت.حالم به خاطر این همه بی‌توجهی حجاج ایرانی که یک سر و گردن خود را از دیگر مسلمانان جهان بالاتر می‌دانند و تیغ خود را در ظرف آشغال نمی‌اندازندگرفته شد؛ از همه بدتر این حضرات مسئول، كه برای این  همه موي ريخته تدبیری نمی‌کنند.مهدوي مي گفت خدا را شكر که حرم
منطقه ممنوعه فرنگي هاست وگرنه این صحنه‌های زننده مایه آبروریزی جهان اسلام و ايراني‌هاست. در دستشويي شنیدم كسي خبر داد كه تیغش در حمام کنار دستی افتاده، صداي دو رگه اي گفت: خودت را ناراحت نکن داشم، تیغ آب دیده است.  عصرمشغول نوشتن بودم كه اميني از در چادر داخل شد، مهدوي فوري پريد و صورتش را بوسيد و با صداي بلند گفت: آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟ مهرابي هم از راه رسيد و گوشه بالاي چادر دور هم جمع شديم، هركسي خاطراتش را از پياده روي ديشب شروع كرد به گفتن. وسط خاطرات گویی،مهدوي گفت اين حرف ها را ول كنيد پاشين بريم بیرون اون موضوع
قرباني شدن كه دكتر قولش را داده بحث كنيم ، مهرابي دستي به سبيلش كشيد وگفت:مهندس، جمال شما عشقه،اينجا ديگه بحث هاي روشنفكري را ول كن، مهدوي گفت:تيمسار مگر ما اومديم حج، قصه حسين كرد بگيم؟! در خيابان اصلي بين چادرها ، دكتر، مهرابي ، مهدوي و من شروع كرديم به قدم زدن،مهدوي سكوت را شكست وگفت در جايي خواندم كه ريشه احساس قرباني شدن در ارتباطات و تعاملات دوران كودكي است،احساسي كه بعدها با خود خواهي آدمي پيوند پيدا مي كند،دكتر شما اين حرف را قبول داري؟ دكتر اميني كه دستش در دستان درشت مهرابي بود گفت: احساس قرباني شدن از آنجا ناشي مي شود كه
فرد در رابطه اي دچار مشكل مي شود و مبنا را بر اين مي گذارد كه تمام عمل و عكس العمل هاي او درست،صادقانه،خالصانه و ايثارگرانه بوده و فرد مقابل بازيگر خوبی نبوده است،مدام با خود می گويد در شرايطي كه من چنين بوده ام،او با در نظر نگرفتن تمامي تعهدات،قولها و قواعد بازي،نادرست،ناجوانمردانه و ابزارانديشانه عمل كرده است.  مهرابي پرسيد:چاره چيست؟ دكتر اميني گفت:احساس قرباني بودن را بايد مهار كرد. مهرابي دوباره پرسيد:چگونه؟ اميني رو به من كرد و گفت از فلاني بپرس، پس از كمي مقدمه گویی گفتم:به چند روش،يكي پايبندي به تئوري اخلاق وظيفه اي
يعنی اين كه خوبي كردن،وظيفه ما از حيث انسان بودن است و نبايد نيازمند تشكر ديگری باشد و احساس نياز به پاداش را ضعف تلقي كردن، دوم آن كه سهم خود را در زمينه سازي و ايفاي نقش در خطاي طرف مقابل  فراموش نکردن و به اين شكل از احساس حق به جانب بودن خود كاستن... باد شديدي شروع به وزيدن كرد. مهدوي گفت:چه موقع احساس قرباني شدن در آدمي ظهور مي كند؟ اميني وارد بحث شد وگفت:ببين،احساس قرباني شدن در تجربه هاي عاشقانه ظهور نمي كند،چرا كه عشق عرصه ايثار و اثبات ارادت يكي به ديگري است،مجال محو خواسته خويش در خواسته ديگري است، آدمها  در تاق وجودشان
ترازوی محاسبه برپا مي كنند كه نگاه عاشقانه شان كمرنگ شده و آرام آرام عقل جزيي  سر و كله اش پيدا مي شود.. مهرابي پريد وسط بحث و گفت :ايام عاشقي فرصت با صداي بلند اعلام كردن اين است كه من نه منم،قاضي و ميزان همه تو.. به نزديكيهاي چادر رسيده بوديم ،باد مجال تمركز نمي داد و حسابي داشت سردم مي شد،پيشنهاد كردم به چادر برگرديم.        
     وقت خوابیدن است، مداح اعلام كرد تا نيم ساعت ديگر لامپ چادر خاموش مي‌شود و شب عاشقان آغاز مي شود و زد زير آواز كه: شب عاشقان، بيدل چه شبي دراز باشد هنوز درخواست مهدوي را انجام نداده‌ام، عصر مرا قسم داد براي تنها دخترش که در انگلیس  دانشجوي دكتراي عرفان تطبيقي است و نامزد انگليسي دارد، برداشتم از ایام تشریق را بنویسم تا او برايش ارسال کند، حال ندارم و رد کردن درخواستش برایم چقدر سخت است. باید تصویری از دخترش در ذهنم تصور کنم و چیزی بنویسم:    
سلام، شما مرا نمي‌شناسيد ‌و من هم شما را، اما هر دو از قبيله مسلمانانيم، فكر مي كنيم همين مقدار براي مخاطب قرار دادن همديگر كافي است.پدرتان در سفر حج با من همراه است و با هم سیری داریم.از من خواسته است که برای شما از این ایام بنویسم. او دلش براي شما گرفته است که باورمندی در ولایت غریب هستی... و من تجسمت مي كنم و برايت مي نويسم
    سركار خانم دكتر  .....
شعاعي از آن خورشيد نهان، به سرزمين منجمد روح مي تابد، براي تأملي در واديهاي شناخت(عرفات) شعور(مشعر) و آرزو(منا) راه مي افتي، براي خواندن فصلي ديگر از آهنگ عاشقانه مسلماني كه آن را حج مي‌نامند، درنگي بر احساس جدال بي پايان آدمي در پركشيدني دوباره از زندان اسفل سافلين خاك به اعلي عليين افلاك،درسي براي نبردي كه با شيطان از ازل داري،از آن رو كه آدميزادي، چشمان شرربار شیطان در عمق جهل و تمنا همواره ترا مجروح مي سازد.روح عريانت بي خرقه تن، در صبحگاه آفرينش، پشت زمانها پرسه مي زند، ثانيه هاي آغاز است.مي خواهي بداني در كارگاه آفرينش چه خبر
است؟مرز عالم امكان كه بقول حافظ از سر حد عدم تا به آن راه آمده اي تا كجاست؟... ترا اجازه مي دهند و مي خوانند،آهنگ مي كني،آهنگ ادراك حضور پدرت بر اوج قله رحمت... رفتگان راه تذكر مي دهند كه هشيار باش، شناختن، تنها يك آغاز است، نه پايان، فقط لحظه اي درنگ كن و ببين كه: ما در كدامين زمين بوديم كه روي خاك نشستيم، آري اينجا بود، همان جايي كه آدمي دوم بار بزاد،درست بر جاي همان ستون بلند كه آن بالا مي بيني، آنجا بود كه پرنده زخمي بي پر، آن مرغ باغ ملكوت، حضور ميله هاي يك قفس را بر وجود خويش احساس كرد و خراب آباد عالم را شناخت. از كوه رحمت بالا
مي‌روي، همين جا بود كه تو ديدي آن حوري تكلم بدوي ، مادرت از دور دستها، دستهاي لرزان و نگاه پريشان آدم را به درگاه خداوند خدا مي پاييد.سهم او در اين ابتلا كه هميشه به آن مبتلايم چه بود؟ آري، او كه پيشتر از هر چيزي، انتشار تن را فهميده بود... جان بي‌طراوت در سمت مرطوب حيات خيس مي‌خورد، چه لذتي دارد با او سخن گفتن، مي خواهي بماني، اما ندا در مي دهند كه عرفات است، آگاه شو تو فقط بايد درنگ كني و نماني... راه مي‌افتي،خودت را باز مي يابي تا سرانجام هبوط را بفهمي، آغاز زمين براي تو پديدار شده است، تو بايد در زمين،در جهان امكان جاري شوي،او ترا
در جايي فرود آورده است تا بداني آن جنگل هاي تو در تو در نهان جهان،در غيب،كه حرمت آن را شكستي و در هم ريختي، چه نعمتي بود، برهوت خشك دنيا،سزاي آن كسي است كه امر معشوق را ادراك نمي كند و يار را به بيگانه‌اي كه ارزان مي‌خرد،مي‌فروشد،آري همان خريداري كه با دو چشم شرربار همواره در كمين مشتريان ساده‌دل اينجا هنوز ايستاده است. اكنون ، ديگر شناخته‌اي، و زمزمه مي‌كني: خوشا به حال كساني كه از فقر خود آگاهند،زيرا پادشاهي آسمان از آن ايشان است،خوشا به حال پاك دلان زيرا ايشان رحمت خواهند ديد...


http://www.gholamrezakhaki.blogfa.com/post-191.aspx


 
Ahmad Reza Fotovvat Ph.D


In Industrial & Organizational Psychology (IOP)
Managing Director of Charisma Consultant Psychological Institute (CCPI)
Website: www.charismaco.com


[Non-text portions of this message have been removed]

------------------------------------

Yahoo! Groups Links

<*> To visit your group on the web, go to:
http://groups.yahoo.com/group/erfanISLAMI/

<*> Your email settings:
Individual Email | Traditional

<*> To change settings online go to:
http://groups.yahoo.com/group/erfanISLAMI/join
(Yahoo! ID required)

<*> To change settings via email:
erfanISLAMI-digest@yahoogroups.com
erfanISLAMI-fullfeatured@yahoogroups.com

<*> To unsubscribe from this group, send an email to:
erfanISLAMI-unsubscribe@yahoogroups.com

<*> Your use of Yahoo! Groups is subject to:
http://docs.yahoo.com/info/terms/

No comments:

آرشیو مطالب