گلچين از بهترين گروه‌ها و سايت‌هاي اينترنتي. همه چيز از همه جا

Tuesday, July 20, 2010

[erfanISLAMI] سلطان آسمانها

سلام بر خورشید عصر تاریکی و ماه شب چهاردهم!
سلام بر بهار مردمان و خرمی بخش روزگار!
و سلام بر مهدی همه ملل!
«یولی» دخترکوچکی که به دنبال سلطان آسمان می گردد، در چین که یک  کشور لائیک است رشد و تحجصیل می کند.او از کودکی در خفا بنابر فطرتش به دنبال سلطان آسمان گشته ولی به دلیل شرایط حاکم بر کشور و نبود کتابهای مناسب یا منابع کافی به هدف نمی رسد.
یولی در خاطراتش می گوید: هیچ واژه ای برای تعریف خدا نداشتم. به همین دلیل وقتی یک دوست مسیحی او را می بیند و از خدا برایش سخن می گوید، او واژه خدا را با سلطان خیالی دوران کودکیش منطبق می بیند و به مسیحیت گرایش نشان داده و به امید اینکه سلطان آسمان همین خداست، مسیحی می شود. دوست مسیحی هم او را به کلیسا معرفی می کند و چون صدای خوشی دارد ضمن اجرای موسیقی کلیسا، کُر هم می خواند.
چهار سال قبل همان دوست مسیحی از او می خواهد که برای اجرای مراسمی به کلیسا برود، «یولی» موافقت می کند و شب موعود، تاکسی اشتباهاً او را به جای کلیسا در مقابل یک مسجد پیاده می کند «یولی» را سیل جمعیت رهبری می کند و در حین حرکت «سلام علیکم» را به او می آموزند.
ابتدا کمی متعجب است ولی به سرعت حیرت جایش را با احساس قشنگی عوض می کند به حدی که «یولی» همراه با زنان پوشیده شده در لباس سفید، حرکت آنها را تقلید می کند. خودش می گوید: «نمی دانستم نماز می خوانم ولی از کارهایی که انجام دادم، لذت بردم و احساس شادی عجیبی پیدا کردم.»
«یولی» تحت تأثیر معنویت محیط قرار می گیرد، انس جدیدی در تکمیل احساس خداجویش به وجود آمده که وجودش را می لرزاند اما زبان نمی داند، هیچ نمی داند!
تا پاسی از شب با بارش برف سنگین «شیانگ» همراه می شود درحالی که چشمهایش اشک بار است. از آن شب رغبتی به رفتن کلیسا و اجرای مراسم ندارد. دلش آن حرکات موزون و ریتمیک را می خواهد. اکنون جستجویش معنویت خاصی یافته، هرگاه دلش می گیرد مانند زنان سفید پوش در مسجد مسلمانان ملحفه ای به سر می کشد و همان کارها را تکرار می کند و عجیب اینکه آرامش بر وجودش مستولی می شود. دعا می کند خدایا!اگر تو هستی لطفاً نشانه ای به من نشان بده تا باورت داشته باشم.
تقریباً یک سال چنین می گذرد. دوست مسیحی با اینکه از او دلگیر است ولی خواهش می کند که با هم  به سفری بروند.
«یولی» می پذیرد و شب میان راه در منزل فردی بیتوته می کند و «یولی» بر تاقچه آن خانه کتابی را به زبان چینی می یابد. شب را تا صبح با این کتاب می گذراند و انس با آن وادارش می کند که کتاب را از صاحبخانه طلب کند. کتاب را بر می دارد و چون جان شیرین آن را در بغل می گیرد، صاحبخانه به او می گوید که این کتاب قرآن و قانون دین اسلام است؛ و آنچه از خداو اصول اسلام می داند برای «یولی» باز می گوید.
«یولی» که امروز مسلمان شده و نام «سمیه» اولین زن شهید اسلام را بر خود نهاده در این باره می گوید:
از خواندن قرآن به شوق آمده بودم، شک نداشتم که این کسی که در کتاب حضور دارد خود اوست، از ته دل با خدا حرف زدم و خواستم که راهنماییم کند و کاری کند که او را بهتر بشناسم. حالا به جستجوی زیبایی واقعی بودم، دلم می خواست راهی برای کسب شناخت عمیق تر بیابم. با آنچه که در قرآن خواندم متوجه شدم که او مرا دوست دارد و انتخابم کرده تا هدایتم کند. این حالت مدتی طول کشید. و یک شب سرد زمستانی نماز واقعی اقامه کردم. در قرآن خوانده بودم : «اقم الصلاة لذکری»؛ نماز را برای یاد کردن من بخوانید. قبلاً نماز خواندن مسلمانان را دیده بودم، اما مُهر و چادر نداشتم!
نیمه شب بود، هم اتاقی من زن سالخورده چینی که استاد ریاضی دانشگاه بود، خوابیده بود. هوا خیلی سرد بود و امکان اینکه روی زمین نماز بگزارم وجود نداشت. بنابراین روی تختم نشستم  و به راز و نیاز با خداوند پرداختم، به جز خدا هیچ چیز مورد توجه ام نبود. از صدای من و تختم پیرزن از خواب پرید و پرسید چه کار می کنی؟ مجبور شدم دین پنهان شده ام را آشکار کنم و از فردا مورد تمسخر استادان قرار گرفتم و دیگر آن احترامی را که ناشی از اسعداد اخلاق و ...خودم بود در بین اساتید و دانشجویان نداشتم. از متلک ها و انتقادها هراسی به دل راه ندادم، به مسجد رفتم، گفتم
بنویسید که من مسلمانم، می خواهم شناسنامه داشته باشم. دوست داشتم مطالعه کنم و اطلاعاتم را عمیق تر کنم.
بنابراین به سفارت ایران - که قبلاً همان خانمی که قرآن را به من داد گفته بود برای مسلمان شدن به آنجا برو – رفتم.
کتاب «انقلاب نور» را خوانده بودم. رهبر ایران امام خمینی(ره) را می شناختم و ...با این هدف به سفارت رفتم که در ایران دینم را تکمیل کنم و یک مسلمان شیعه آمر به امر و فرمان خدا باشم.
وقتی برای خرید بلیط رفتم کمی ترسیده و نگران بودم.مرتب به خداوند می گفتم: دارم ریسک بزرگی می کنم، در کشور خودم آدم مفیدی هستم و نمی دانم این تغییر زندگی چه بلایی به سرم می آورد! غمگین بودم. امروز بلیت می خرم، فردا در فرودگاه ایران چه چیزی در انتظارم هست. بالاخره بلیت خریدم و موقع برگشتن به هتل، با مردی برخورد کردم، او از گذشته من و اینکه دلم می جوشد سخن گفت، تعجب کردم و پرسیدم شما از کجا می دانید؟ او گفت به مستمند کمک بکن، آن مرد بعد، از دوران بچگی تا آن روز مرا یک به یک بازگو کرد و حرف های آن مرد مرا به شدت شگفت زده کرد، حتی گفت تو در کودکی
به دور از چشم خانواده همیشه به آسمان نگاه می کردی و می گفتی که ای کسی که سلطان آسمانها هستی می خواهم با تو آشنا شوم، این جمله ای را که آن مرد از دوران کودکی ام گفت هیچ کس نمی دانست و او سرنوشتم را سخت ولی روشن تصویر کرد.
بعد هم گفت: من برای هدایت مردم آمدم، تا گناه نکنند.
گفتم شما چه کار بزرگی دارید. لطفاً آدرس به من بدهید که با شما تماس بگیرم، او گفت که: آدرس ندارم.
-  می خواهم شما را باز هم ببینم.
- نمی توانی، اما من به یاریت می آیم.
- در راه ایران چه اتفاقی می افتد؟
- مشکل بزرگی ایجاد می شود ولی تحمل داشته باش از مشکلات نترس. این مسایل برای تو روشنایی دارد.
- چه مشکلی؟
- او رفت.
...وقتی در ایران در مورد امام زمان و علائم ظهور و علائم ظاهری امام زمان شنیدم، دیدم مشخصات آن مردی است که در پکن دیدم!...امیدوارم باردیگر با ایشان ملاقات کنم.
منبع: کتاب «تلاش گر پنهان» نوشته «محمدرضا فؤادیان»
 


[Non-text portions of this message have been removed]

------------------------------------

Yahoo! Groups Links

<*> To visit your group on the web, go to:
http://groups.yahoo.com/group/erfanISLAMI/

<*> Your email settings:
Individual Email | Traditional

<*> To change settings online go to:
http://groups.yahoo.com/group/erfanISLAMI/join
(Yahoo! ID required)

<*> To change settings via email:
erfanISLAMI-digest@yahoogroups.com
erfanISLAMI-fullfeatured@yahoogroups.com

<*> To unsubscribe from this group, send an email to:
erfanISLAMI-unsubscribe@yahoogroups.com

<*> Your use of Yahoo! Groups is subject to:
http://docs.yahoo.com/info/terms/

No comments:

آرشیو مطالب