عشق را امشب به پایان میبرم
من همین امشب که تنهایی هم آغوش من است
عشق را آسان به پایان میبرم
من همین امشب که لیلایم فراموش من است
این من آشفته ی دلخون
همین شبگرد صحراگرد مجنون
سوی هر کوی و بیابان میروم
عشق را آسان به پایان میبرم
من نفهمیدم خدا اینجاست اینجا پیش من
لحظه هر لحظه تمام کارهایم را تماشا کرده است
کین چنین مفتون یک مخلوق فانی گشته ام
کین چنین مدهوش یک تمثال خاکی گشته ام
آن شمایل
آن مرا دیوانه کرد
چشم جادویش
همان رویش
همان مویش
همان مشکین مجعد زلف خوشبویش
پریشان زلف و گیسویش
همان قد و همان قامت
همان دستان و بازویش
همان اخم دو ابرویش
مرا در بند خود کرد و چنین شیدا و مجنونش
شدم خاک در کویش
شدم مدهوش مدهوشش
ولی بس باشد این دیگر
همین چیزی که من گفتم
زمانی از عسل شیرین تر و
حالا برایم شوکرانی تلخ تر از هر چه میپنداری است
پس همین حالا
همین امشب
همین
این عشق زیبا را
همین نجوا همین غوغا
همین شور و همین سودا
همین احساس زیبا را همین امشب به پایان میبرم
چشمم از این اشک خونین خسته است
شانه از این بار سنگین خسته است
زان صدای نرم و آهنگین و از آن جام زهرآگین و از رویای رنگین خسته است
صوفی از این عشق ننگین خسته است
پس همین امشب چه راحت خنده بر لب عشق را آسان به پایان میبرم
عشق را آسان به پایان میبرم
No comments:
Post a Comment