دم آخر برید از مردم شهر
به آن دام و دد درنده خو کرد
فقط لیلی فقط لیلی همه هیچ
نه فکر ننگ و نام و آبرو کرد
شبی تنها و بیکس در بیابان
به پا شد با خدایش گفتگو کرد
شکایت برد از آن چشمان و ابرو
گله زان زلف و زان گیسو و مو کرد
چو صحرا را ز آب دیده دریا
ز حال و روز لیلی پرس و جو کرد
خودش را در قیامت دید مجنون
ندید او دلبرش هر سو که رو کرد
به دنبال دل و لیلای خود بود
نظر بر هر کنار و سمت و سو کرد
در اینجا چون به یاد لیلی اش بود
در آن محشر هم او را جستجو کرد
سکوتی سهم و سنگین در قیامت
فقط بادی وزید و های و هو کرد
خدا فرمودش ایندم آرزو کن
فقط دیدار لیلی آرزو کرد
خدا فرمودش احسنت ای وفادار
سپس در جسم لیلی رو به او کرد
خدا لیلی شد و لیلی خدا بود
به هر سمتی که مجنون رو به او کرد
پشیمان و خجل از آرزویش
به آب دیده دل را شستشو کرد
چنان اوج جنونش را نشان داد
که دنیا را به کلی زیر و رو کرد
یکی دشنه برآورد و سبکبال
به چشم زار خونبارش فرو کرد
بزد بر دیده تا دل گردد آزاد
خلایق را به حیرت رو به رو کرد
برای سجده بر درگاه معبود
ز خون پاک گلگونش وضو کرد
چو صوفی زد قدم در راه مجنون
فلک تحسین این اقدام او کرد
No comments:
Post a Comment