شعری از رهی معیری
تقدیم به دوستداران شعر و ادب پارسی
تقدیم به دوستداران شعر و ادب پارسی
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزردگی بر زلف او عاشق شدم
...
ای وای اگر صیاد من غافل شود از یاد من، قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود وز رشته گیسوی خود، بازم رهاند
دیدی ک رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
وای، به دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
وای، به دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم از فتنه گردون رهی
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزردگی بر زلف او عاشق شدم
...
ای وای اگر صیاد من غافل شود از یاد من، قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود وز رشته گیسوی خود، بازم رهاند
دیدی ک رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
وای، به دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
وای، به دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم از فتنه گردون رهی
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
سهیلا مقدم
No comments:
Post a Comment