يادواره
(1)
آن روزها به خبر
آن روزهای گرم نخستين
روزهای التهاب و دلهره ....
ما سردمدارنبوديم
اما ، آنان :
از ما
و راه ، دراز بود ...
کم، کم و کم ، کم
همه آمدند
و شعارمان : آزادی ، آزادی
و عدالت
و تساوی مساويان
و سرانجام :
لب خند ...
و روزگار هلهله ي پيروزی ...
و شادمانه که عد ا لت آمد ،
و بهار رسيد ،
و مرگ زمستان را جشن گرفتيم ....
(2)
سال ها گذشت ...
و امروز :
دو گروه
بيگانه زهم :
ســـران !
و ديگران !
(3)
اينک بزرگ ترين گورستان
از آن ماست :
گورستان صداقت !
و لب خندهايمان با بهار رفت ...
وينک در پائيز
مرگ صداقت را
عزا گرفته ايم !
(4)
ومن اکنون می شنوم صدای تورا
که می گويد :
توکه ديروز با من بودی،
امروز
آزادی
که آزادانه مرا تأئيد کنی
و آزادی که هرچه بگويم بپذيری!
واگر نپذيری
آزادی
که آزادانه بميری !
(5)
اينک هر روز
از مزار صداقت می گذرم ،
« صداقت »
-- يار قديمی ام –
و می بينم که قاتلانش
-- سرفراز--
رنگ فروشی بزرگ تاريخ را
درکنار آرامگاه او
افتتاح کرده اند !
تهران – 8 آبان 65