وفای شمع
مــردم از درد و نــمــی آیــی بــه بــالــیـنـم هـنـوز
مـرگ خـود مـیبـیـنـم و رویـت نـمـی بـیـنـم هنوز
بــر لــب آمـد جـان و رفـتـنـد آشـنـایـان از سـرم
شــمـع را نـازم کـه مـی گـریـد بـه بـالـیـنـم هـنـوز
آرزو مـرد و جـوانـی رفـت و عـشق از دل گریخت
غم نـمـی گـردد جـدا از جـان مـسـکـیـنم هنوز
روزگــاری پــا کــشــیــد آن تــازه گـل از دامـنـم
گــل بـدامـن مـیـفـشـانـد اشـک خـونـیـنـم هـنـوز
گـر چـه سـر تـا پای من مشت غباری بیش نیست
در هـوایـش چـون نـسـیـم از پـای نـنـشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صـبـحـدم خـندید و من در خواب نوشینم هنوز
خـصـم را از سـاده لـوحـی دوسـت پـندارم رهی
طـفـلـم و نـگـشـوده چـشـم مـصـلحت بینم هنوز
No comments:
Post a Comment