به نام دوست
هدیه ای ناقابل تقدیم به گلهای گلها
باد سردی می وزد غم از دلم لبریز شد روزگار درد آمد نوبت پاییز شد
ای قناری های عاشق بلبلان شاد و مست گل کفن پوشید و دلبر از دلم برداشت دست
من چه کردم ای خدایا طالعم شد اینچنین تا ز یاران جهان با درد باشم همنشین
آه من از باد پاییزی چرا سوزنده تر نو بهار زندگی پاییز شد بی بار و بر
بی کسی و حسرت یارم مرا نابود ساخت سنگدل دنیا به نعشم آه بی رحمانه تاخت
برگهای تازه مردند از جفای روزگار نیست رسم مهر و خوبی و وفا در این دیار
خوش بحال ابر چون با گریه می جوید صفا پس چرا گریه نمی دارد مرا شاد ای خدا
تا که دیده بر جهان بگشود چشمم بیش و کم هیچ چیزی را ندیدست او غیر از رنج و غم
روی سرخم را به ظاهر حمل بر شادی مبین آه سرد و اشک خونین و دل ریشم ببین
من دگر بی یار ویاور مانده ام در این دیار پیش من بازآ که مردم در میان کار زار
ای خدا با لطف خود روح مرا آرام کن ریشه ی غم را ز جانم تو بکن از بیخ وبن
من به امید تو ماندم از همه یاران جدا پس کجایی ای خدایم ای خدایم ای خدا
شعر:امید قادری صفت
امیدوارم مورد پسند ذوق لطیفتان قرار گیرد
ارادتمند
قادری صفت
No comments:
Post a Comment