به نام دوست
درود بر یاران گلها
هدیه ای ناقابل تقدیم به یاران گلها
آسیاب سر من از تپش ها دور است
از تلاطم مانده سایش عقل وعشق
.همه ی گندمها منتظر در برزخ ونگاه نگران مردم از حاصل
آسیاب بی آب, آسیاب بی باد
!چون قلم مانده بدست کور است
آسیابان چون سد جمع کرده به پشت قلبش همه ی مشکلها؟
,همه ی باید ها همه ی شایدها
!ایستاده چو ستونی که بر او سقفی نیست
!چو عقابی که در اعماق کویر پی گل می گردد
چشم او مانده به راه نور است؛
.که ز یک جرعه نور,آسیاب خود را به نفس وا دارد
شاید او میداند به عبث می پاید؟؟
****
.وای با این همه بی بارانی میوه می خواهد از من دنیا
مگر این نیست که آب در من افسرده چون شور است؟
مگر این نیست که گندم ها را قدرت آب کند راه نجات؟
***
:آسیابان گاهی به خودش میگوید
چه شود گر من هم چون همگان گندم مردی خود را
در میان سنگ آسیاب تقدیر بی ثمر می کردم؟
****
آسیاب عقلست,آسیابان انسان
.و خدا هم باران
***
!آسیاب سر من از تپش ها دور است
.آسیابان به امید خمری مخمور است
شعر:امید قادری صفت
امیدوارم مقبول طبع لطیفتان قرار گیرد
کمتر از خاک
قادری صفت
1388/08/21
No comments:
Post a Comment