گلچين از بهترين گروه‌ها و سايت‌هاي اينترنتي. همه چيز از همه جا

Thursday, February 18, 2010

سالمرگ نادر نادرپور؛ از حدیث نفس تا تعهد

 
 

Sent to you by Saeed via Google Reader:

 
 


محمود خوشنام

منتقد هنری

ده سال از مرگ نادر نادرپور شاعر نامدار معاصر ایران می‌گذرد و جای خالی او همچنان خالی مانده است. او جدا از ارزش‌هایی که در زبان و بیان و تخیل و اندیشه خود داشت، سکاندار سلامت و اعتدال در پهنه بی در و پیکر شعر نو بود که تمایل به آشفتگی در آن کم نیست.


نیما یوشیج، نظریه پرداز شعر نو، زمانی گفته بود که او به رودخانه‌ای می‌مانست که هر یک از پیروان، به قدر وسعش از آن آب برداشته است. اگر چنین باشد، زلال‌ترین سهمیه این رودخانه، از آن شاعران وابسته به مکتب سخن شد که نادرپور از برجستگان آن به شمار می‌رفت.

اینان اندیشه و نظریه نوآوری را از نیما گرفتند و آن را به ذوق و سلیقه خود و مستقل از او پیاده کردند و یکی از پر جاذبه‌ترین و فراگیرترین شاخه‌های نوآورانه شعر را به وجود آوردند. شاخه‌ای که هنوز پس از شصت، هفتاد سال، سر زنده مانده و توجه شاعران دو نسل بعد را نیز به سوی خود جلب کرده است.

شاعران مکتب سخن تا آن جا در نوآوری پیش می‌رفتند که جوهر اصلی شعر، تغزل و تخیل، آسیب نبیند.

نادرپور به ویژه در این کار مراقبتی وسواسی از خود نشان می‌داد. به باور او، تخیل است که تصویر می‌سازد و بعد به یاری تغزل شکل مناسب بیان خود را پیدا می‌کند. از همین روست که تصویر و زبان دو عامل اصلی در شعر نادر به شمار می‌آید. او بر زبان چیرگی دارد و با بهره‌گیری از آن به شیواترین وجه ممکن تخیلات خود را به تصویر می‌کشد.

نکته شایان توجه در تصویرپردازی‌های نادر این است که در ورطه بی محتوای فرمالیسم در نمی‌غلطد. او از تصویر تا حد ایجاد تفاهم با مخاطبان بهره می‌گیرد.

خورشید، پشت پنجره من/ چه سیاه ابری بر سر کشیده بود/

در زیر سیل باران، خاموش می‌گریست.....( در کنار پنجره)

دهان پنجره از مژده سحر پر بود/ سپیده از رحم تنگ تیرگی می‌زاد/

من از غروب به سوی سپیده می‌راندم/ و با صدای خروسان نماز می‌خواندم/

(نقاب و نماز)

نبرد سنت و تجدد

روشن است شاعری چنین مجذوب" تغزل" حاضر نبود خود را تا حد گزارشگر رویدادهای سیاسی روز تنزل دهد. به نظر او، این کار" با رسالت شعر که در هم شکستن دیوارهای زمان و دست یافتن به جاودانگی است، مغایرت دارد.... شاعر می‌تواند چنان با دیگران درآمیزد... که چون از خویش می‌گوید، پنداری که از آنان گفته است..."

شاعران دوره تعهد، نادر را به باد انتقاد می‌گرفتند که همه‌اش به "حدیث نفس" می‌پردازد و به جهان دور و بر خود توجه ندارد. و او در پاسخ می‌گفت که حدیث نفس‌های او چه بسا حسب حال جمع، هم باشد! از آن گذشته تعهد یک " امر درونی" است که از تاثیر مشاهدات بیرونی شاعر بر نهانی‌ترین لایه‌های عاطفی او پدپد می‌آید. " تعهدی که یک شبه سر بر آورد... جز فریبی بیش نیست."

با این همه در میان انبوه شعرهای به اصطلاح حدیث نفسی نادر- اگر راه را بر تفسیر و تاویل نبندیم- اشاره‌های " متعهدانه" کم نیست. " حماسه‌ای که در غروب می‌شکفد"/ سپیداران خاک آلودی که پای در جوی می‌شویند، تا خورشید بر ساق‌های مرمر فام‌شان بوسه زند و " پیام بهار نزدیک" را برساند/ و یا مرغ کوری که در جنگل تیرگی‌ها، پس از گذر از "شب‌های توفانی" به "سرمه خورشید" بینا می‌شود.

و اما "آن زلزله‌ای که خانه را لرزاند" همه چیز را دگرگون کرد. زلال عاشقانه‌های شاعر ما نیز در هاله‌ای از خشم و سرخوردگی جای گرفت و به سوی تعهدی راستین سوق داده شد.

دیگر تحمیلی از بیرون در کار نبود. زلزله آن چنان لرزانده بود که فاجعه درونی شده بود! هوشمندی‌های دقیق نادر از همان " نخستین قدم‌ها" خطر را دریافت کرده و از " ناهشیاری بر افروختگان" انقلابی هراسیده بود. حس می‌کرد که به موازات پیکار آشکار سیاسی، در نهان نبردی فرهنگی نیز آغاز شده است.

نبردی میان سنت و تجدد. تجددی که تازه داشت در ایران جا و مقامی برای خود پیدا می‌کرد. او با حیرت می‌دید که " متعهدان" پیشین آن چنان مجذوب واپسگرائی شده‌اند که راه و رسم همه آزادگان ایران را از فردوسی و خیام و حافظ تا ایرج و دهخدا و هدایت از یاد برده‌اند و در برابر آن چه روی می‌داد، خاموش مانده‌اند.

ایران دیگر برای او جای ماندن نبود. باید می‌گریخت. گریزی که البته آن هم آسان نبود و درون او را زیر و رو می‌کرد:

اگر بمانم کجا بمانم/ اگر گریزم کجا گریزم؟/

در مهاجرت

نخستین اقامتگاه نادرپور در مهاجرت ناخواسته، پاریس بود که پیش‌تر، در دوره جوانی در آن زیسته و با زبان و فرهنگ آن آشنا شده بود. ولی این بار جاذبه‌های "زیر آسمان باختر" با جان او بیگانه بود. غم غربت هر کجای عالم که می‌خواهد باشد، همه رنگ‌ها و صداها را به خود می‌آلاید.

این جا، غروب رنگ جنون دارد/ باران صدای گریه تنهائی است/

چشم ستارگان همه نابیناست/ این جا در این دیار/ شب در دل من است/

این جا چو من غریب غمینی نیست/ در وهم شب، چراغ یقینی نیست..../

( در زیر آسمان باختر)

شعرهای پاریسی نادرپور، سرشار از حیرت و خشم و دلتنگی است. برایش باور کردنی نبود که همه ما مجذوبانه "نوشیدیم و رقصیدیم" و " در خانه‌ خو آتش افکندیم و خندیدیم".

گویی "در ظلمت اندیشه‌‌های خویش گم بودیم". ولی اندیشه به وطنی که این همه خشم و دلتنگی را در او پدید آورده بود، نقش پادزهر التیام دهنده‌ای را نیز ایفا می‌کرد. روز و شب در فکر " ملک بی غروب" خویشتن بود و این آرزو با جانش در آمیخته که روزی "آفتاب" وطن را دوباره ببیند.

دستاورد برجسته نادر در مهاجرت اول "خون و خاکستر" نام دارد که گزارشی است اندوهناک و شاعرانه از زلزله‌ای که خانه را لرزاند و "خاکستر صبح را پر از خون کرد":

او راه وصال عاشقان را بست/ فانوس خیال شاعران را کشت/

رگ‌های صدای ساز را بگسست/ پیشانی جام را به خون آغشت../

در همین خون و خاکستر است که نادر باخشمی کمیاب بر زندگی غریبانه خود می‌تازد:

این جاست که من جبین پیری را/ در آینه پیاله می‌بینم/

اوراق کتاب سرگذشتم را/ در ظرف پر از زباله می‌بینم/

خود را به گناه کشتن ایام/ جلاد هزار ساله می‌بینم..../

ولی خشم و خروش که فرو می‌نشیند، می‌بیند که " سودی ندهد ستیزه با تقدیر"،

من خانه خود به غیر نسپردم/ تقدیر مرا ز خانه بیرون کرد/

(خون و خاکستر)

به سوی فنا

نادرپور، پس از شش سال اقامت در پاریس، در بهار سال ۱۳۶۵ در مهاجرتی دوباره رهسپار لس آنجلس شد و این جابجایی، احساس تعهد را در او تقویت کرد. علاوه بر این که شعر خود را یک سره در خدمت مبارزه قرار داد، به کارهای فرهنگی دیگری نیز پرداخت. در کلاس و انجمن و دانشگاه و روزنامه و رادیو و تلویزیون، می‌گفت و می‌نوشت و می‌خواند و بحث می‌کرد. با این همه یاد وطن ، در خلوت،جانش را می‌گداخت:

من از نسیم سرد خزان، بوی خاک را/ هم چون شراب تلخ/

هر دم به یاد خانه ویران مادری/ می‌نوشم و گریستن آغاز می‌کنم/

(شب آمریکایی)

لس آنجلس برای او "جهنمی به زیبائی بهشت" بود. در این " شهر خفتگان" خود را " تنهاترین صدای جهان" می‌پنداشت که "از هیچ سو به هیچ صدائی نمی‌رسد". ولی این تنهاترین صدا، به تکرار در خیال پرسشی از " دیو سپید پای در بند" داشت:

آیا من از دریچه این غربت شگفت/ بار دگر بر آمدن آفتاب را/

بر گرده فراخ تو خواهم دید؟/ آیا ترا دوباره توانم دید؟/

(خطبه زمستانی)

اما پیش از آن که پاسخی برسد، زمان دامان او را گرفت و به سرزمین خاطره‌ها برد.

آری در این دیار/ با غربتی به وسعت اندوه و انتظار/

ما با زمان به سوی فنا کوچ می‌کنیم/ بی هیچ اشتیاق/ بی هیچ یادگار../

(زمین و زمان)

ولی چنین نیسنت. انبوه شعرهای دل انگیزی که از نادرپور به یادگار مانده، راه او را به سوی فنا می‌بندد.


 
 

Things you can do from here:

 
 

No comments:

آرشیو مطالب