گلچين از بهترين گروه‌ها و سايت‌هاي اينترنتي. همه چيز از همه جا

Wednesday, April 18, 2012

حکایت مرغ سحر - بندرگاه انزلی - قمرالملوک وزیری

شبی مهتابی بود و قرص ماه چون نگین درشت الماس در آسمان انزلی میدرخشید.هوای بندر گرم و دم کرده بود.این آخرین شب اقامت قمر در بند انزلی بود و میبایست فردای آن روز پس از چندین شب اجرای پیاپی کنسرت به طهران برمیگشت.
به دلیل آنکه در این چند روزه مشغله زیادی داشت نتوانسته بود بندر را ببیند برای همین هم آن شب از محمد عاصمی خواهش کرده بود تا با درشکه در بندر چرخی بزنند.
درشکه خیابانها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت تا به بندرگاه رسید.به دستور قمر توقف کرد.ابتدا محمد عاصمی و بعد قمر از درشکه پیاده شدند.محمد عاصمی سیگاری آتش زد و یکی هم به درشکه چی تعارف کرد.درشکه چی همانطور که به سیگارش پک میزد و چند عمارتی را که آنطرف خیابان ساخته شده بود به آنان نشان میداد و به قمر گفت:اینها را روسها ساخته اند.
پیش از آنکه قمر حرفی بزند حضور تعدادی کارگر در اسکله که بر روی یک شن کش بزرگ در حال کار بودند توجه قمر را بخود جلب کرد.همانطور که شاهد کار و فعالیت آنان با قدمهای آهسته ای به یکی از آنان که پیرمردی بود نزدیک شد.
-خسته نباشی پدرجان.
پیرمرد همانطور که تسمه کلفتی را که دور مچ دستش پیچیده بود به دوش میکشید گفت:درمانده نباشی دخترم میبینی که بد وضعیتی داریم از وقتی سر و کله اینها پیدا شد برکت از اینجا رفته.
قمر برای آنکه سرحرف را باز کند پرسید:کدامشان را میگویی؟روسها یا قزاقها؟
پیرمرد آه بلندی کشید و گفت:فرقی نمیکند.همه شان سر و ته یک کرباسند.تازه از من بپرسی قزاقها از روسها بدتر هستند.از وقتی آمده اند خون مردم را کرده اند تو شیشه.
پیرمرد این را گفت و زیر با خود زمزمه کرد:هی...هی..اگر در این ولایت مردی بود میرزا(میرزا کوچک خان جنگلی)بود.
یکی از کارگرها که از سخنان بی پروای پیرمرد ترسیده بود و میخواست به او تذکر دهد که مراقب حرف زدن خود باشد گفت:مش رحمان این حرفها خوبیت نداره...خدای نکرده کار دستمان میدهد.
پیرمرد مثل آنکه هراس چیزی را نداشته باشد با خونسردی خندید.
-هر چه میخواهد بشود دیگر آب از سرم گذشته عمو.
مرد این را گفت و باز مشغول کار شد.قمر همانطور که به او مینگریست درخودش فرو رفت.مش رحمان خیلی پیر و فرتوت بنظر میرسید.آنقدر که هنگام راه رفتن میلنگید اما هنوز هم ناچار بود برای گذران زندگی اش کار کند.
قمر همانطور که در افکار خودش سیر میکرد ناگهان دلش خواست بخواند آنهم ترانه زیبای مرغ سحر را که در دل مردم رنج کشیده وطنش جای خاصی داشت.خودش را به ارابه ای رساند که کنار اسکله بود.روی آن نشست و بی هیچ مقدمه ای زد زیر آواز.
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار این قفس را
برکش و زیر و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس درا
نغمه آزادی نوع بشر سرا
و ز نفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم جور صیاد
اشیانم داده بر باد
ای خدا ای فلک ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن...
در آن شب مهتابی قمر خواند و خواند غافل از آنکه همه کارگرهای اسکله با شنیدن صدای روح افزای او دست از کار کشیده و محو صدای او شده اند.
با تمام شدن آواز قمر کارگر جوانی که عینک ته استکانی به چشم داشت جلو آمد.
-خسته نباشین خانم جسارته که میپرسم...شما خانم قمر نیستید؟
پیش از آنکه قمر خودش را معرفی کند محمد عاصمی پرسید:مگر شما خانم قمر را دیده اید؟
مرد جوان در حالیکه با ساعد دستش عرق پیشانی اش را پاک میکرد با سادگی پاسخ داد:خیر اما به گمانم تنها خانم قمر میتواند چنین صدایی داشته باشد.
صدای محمد عاصمی به خنده بلند شد.
-پس درست متوجه شده ای ایشان خانم قمرالملوک وزیری هستند.
کارگران اسکله که تا آن لحظه دور و بر قمر را گرفته بودند از آنچه شنیدند مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردند.آنشب کارگرهای اسکله ذوق زده از اینکه قمر در جمعشان حضور دارد از همان کتری دود زده ای که خودشان از آن چای مینوشیدند برای قمر و محمد عاصمی چای ریختند.بجز چای نان و پنیر هم داشتند قمر با آنکه شام خورده بود اما تعارفشان را رد نکرد و لقمه ای برداشت تا آنها ناراحت نشوند.آنها تا پاسی از شب در جمع کارگران حضور داشتند.
به محض آنکه برای برگشت به مهمانخانه سوار درشکه شدند محمد عاصمی از قمر پرسید:خانم وزیری جسارته سوالی از شما بپرسم ناراحت نمیشوید؟
قمر لبخند زد.
-خیر بفرمایید.
سکوتی برقرار شد که محمد عاصمی آنر ا شکست چه چیز باعث شد امشب بخوانید؟
قمر گره ای به ابروان خود انداخت و پرسید:برایتان خیلی مهم است بدانید؟
محمد عاصمی سر تکان داد:حقیقتش را بخواهید بله دلم میخواهد بدانم.
قمر غرق در فکر پاسخ داد:خوب واقعیتش را بخواهید وقتی پای درد دل آن پیرمرد نشستم با خودم فکر کردم او و امثال او به دلیل آنکه بلیط کنسرتهای من گران است هرگز نمیتوانند برای شنیدن صدای من به کنسرت بیایند.برای همین بود که دلم خواست افتخاری بخوانم تا هم آنها از این حال و هوا بیرون بیایند و هم من از مصاحبت آنها لذت ببرم.آخر میدانید سینه همه ما مالامال از اندوه است.خواستم با آوازم از اندوه آنها بکاهم...این تنها کاری بود که از دست من ساخته بود.
محمد عاصمی از آنچه شنید لبخند زد.
-حالا میفهمم چرا در هر کجای ایران قدم گذاشته ام تا نام شما را میبرم همه به احترامتان بلند میشوند!بیخود نیست که شاعر گفته 
صد قرن هزار ساله باید تا یک قمرالملوک زاید.

همان دم صدای قمر بلند شد.
-مبالغه میفرمایید آقای عاصمی.هیچ این خبرها نیست.
اما محمد عاصمی هنوز هم سر حرف خودش بود.
-چرا هست خانم وزیری خودتان خبر ندارید.

No comments:

آرشیو مطالب