يک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت ... داد خود را زان مه بيدادگر خواهم گرفت
چشم گريان را به توفان بلا خواهم سپرد ... نوک مژگان را به خون آب جگر خواهم گرفت
نعره ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد ... شعله ها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم کشيد ... آرزويم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
يا به زندان فراقش بي نشان خواهم شدن ... يا گريبان وصالش بي خبر خواهم گرفت
يا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد ... يا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
يا به پايش نقد جان بي گفتگو خواهم فشاند ... يا ز دستش آستين بر چشم تر خواهم گرفت
يا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد ... يا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
يا لبانش را ز لب همچون شکر خواهم مکيد ... يا ميانش را به بر همچون کمر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن ... دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت ... زندگي را با دم تيغش ز سر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزي نظر خواهم فکند ... کام چندين ساله را از يک نظر خواهم گرفت
يا سر و پاي مرا در خاک و خون خواهد کشيد ... يا برو دوش ورا در سيم و زر خواهم گرفت
گر فروغي ماه من برقع ز رو خواهد فکند ... صد هزاران عيب بر شمس و قمر خواهم گرفت
__._,_.___
No comments:
Post a Comment