ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
وقتی یاوه گویی در توهمات خود جا پای شاعران بزرگ سرزمینمان میگذارد راهی ندارد جز آنکه در دامان دستگاههای تبلیغاتی قرار گیرد و برای به رخ کشیدن خویش حتاکی بزرگان را سر لوحه خود قرار دهد . غافل از آنکه در ادبیات غنی ایران زمین برای این افراد حقیر و کوچک ضرب المثل های بسیار وجود دارد که محترمانه ترین آن (( ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست .... )) این آقای نه چندان محترم چندی پیش هجویاتی را سروده اند که شاید برای اربابانش خوش آیند باشد نه مردم هنر پرور ایرانی چرا که بلافاصله پس از لجن پراکنی این گم کرده راه شاعری شیرین سخن پاسخی دندان شکن به ایشان دادند که هر گز از یاد ما نخواهد رفت به همین منظور هردو سروده را برای ملت هنر دوست ایرانی میگذارم تا خود قضاوت کنند .
سروده هجوه امیرک عاملی :
گم شدی آوازه خوان پیر ما گم شدی آخر به زیر دست و پا
کرد بیگانه تو را ابزار خویش خود شدی تا نور حق دیوار خویش
ربنایت چون خودت از یاد رفت خیل شاگردان، هلا! استاد رفت
رفتهای از پیش ماها دور حیف در سر پیری شدی مغرور حیف
مطرب عهد شبابم بودهای مزه نان و کبابم بودهای
خوب میخواندی صدایت خوب بود بعد تاج اصفهان مطلوب بود
میزدی چه چه برای شیخ و شاب با نوای تار و تنبور و رباب
هست ساز اینک ولی آواز نیست یک در گوشی به سویت باز نیست
تا نپیوندی عزیزم بر زوال کاشکی بودی مرید اعتدال
مکر آمریکا تو را منفور کرد زرق و برق غرب چشمت کور کرد
چونکه پیراهن دو تا شد بد شدی مثل آن مطرب که بد میزد شدی
«سایه»ات فرموده بود آوازهخوان که مرید پیردل باش و بمان
لیک ای مطرب دریغا که غرور کرد از مردم تو را صد سال دور
وقت پیری ناز کردی با همه ناز را آغاز کردی با همه
ناز کم کن سوی ملت باز گرد کم بگو ازیأس ای استاد زرد
سروده زیبای شاعر فرهیخته جناب آقای : رضا اخیانی
گم نخواهد شد صدای ِ ناز من چونکه از دل می رسد آواز من
این نه آواز من و ساز من است این صدای سالهای میهن است
ربنا خواندم که ملت روزه بود روزه ی دل بود و غمها می فزود
من صدای شادی این مردمم من خود آزادی این مردمم
حیف عمری را که جهل آمد پدید حیف ملت رنگ آزادی ندید
من نه پیرم آنچه را گفتی حسود پیر راهم دان به هر بود و نبود
مطربم خواندی عزیزا ، جاهلی جاهلی؟ نه ،نه ،بلکه عاملی
تاج را قدرش شناسی بی خرد ای که خواندی ملتی را رنگ زرد؟
ملتی را گر ندیدی . مرده ای چوب رب را بی صدا تو خورده ای
این نشان است تا روی رو به زوال هرکه شد خارج ز مرز اهتدال
قدر "سایه" می شناسی ای عدو؟ او که هجرت کرد از رفته بر او
سایه خورشید است در این آسمان گرچه گفته است او مرا آوازه خوان
خانه ی من شد دل پیر و جوان معبد عشاق دل شد آستان
من غرور خود ز ملت یافتم نی به زر یا زور قدری یافتم
ناز را بازار ملت می خرد ملتی نامم به عزت می برد
من اگر خاشاک باشم بهتر است بهتر از آنکس که مخدوم زر است
خادمش افسوس نادان است و بس کی شناسد فرق زر با جمله خس
من اگر پیرم ولی مستغنیم بی نیاز احترامم ،دون نیم
گوشه گوشه ،نام من آواز شد آگهی شعرت به کین ،همساز شد
No comments:
Post a Comment