باز کن پنجرهها را، که نسیم
روز میلاد اقاقیها راجشن می گیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است…
همهی چلچلهها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند…
کوچه یکپارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیه ی جشن اقاقیها را،
گل به دامن کرده است…
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست،
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست،
توی تاریکی شبهای بلند،
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گلهای سپید،
نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچهی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقیها
جشن می گیرد…
خاک، جان یافته است…
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را…
و بهاران را باور کن
No comments:
Post a Comment