به باد گفتم
ای باد،عاشقم،چه کنم؟
به خویشتن پیچید
به گردباد بدل شد،به سوی صحرا رفت
: به آب رود نوشتم که
!عشق چیست بگو
سری به سنگ زد و نعره زن به دریا رفت
به آه گفتم
پایان عشق کجاست؟
ز حجم سینه برآمد زابر،بالا رفت
به مرغ شب گفتم
که جفت همدل و همراز مهربان داری؟
دمی به ناله فتاد از گلوش،خون بچکید
زشاخه پرزد و با درد خویش تنها رفت
به برگ سبزنوشتم
تو همنشین گلی
بگو حکایت خویش
جواب داد که گل
چو عشق ما دانست
به دلبری پرداخت
دهان به نازگشود
هزار رنگ شد ازبوسه های گرم نسیم
شبی به حجلۀ باغ
خبرشدیم که برگش به باد یغما رفت
به یارگفتم
پیمان و مهر یاران کو؟
جواب داد به طنز
تمام دود شد و سوی آسمان ها رفت
وفا زیار مجوی
بلاست یار
چه فتنه ها که برآدم ز دست حوا رفت
No comments:
Post a Comment