گلچين از بهترين گروه‌ها و سايت‌هاي اينترنتي. همه چيز از همه جا

Thursday, March 26, 2009

سفره سین ِ شجریانی ها


با سلام و درود به دوستان عزیز رادیو گلها
با اندکی تاخیر سال نو را به همه ی شما عزیزان تبریک عرض نموده و خوشحالم که در این سال نو به جمع دوستان رادیو گلها می پیوندم.
 !پیشتر تعریف زیادی از این جا و جمع این دوستان شنیده ام. امیدوارم همانگونه باشد که باید
برای آغاز هدیه ای ندارم اما به مناسبت نوروز، متنی را که یکی از دوستان خوش ذوقم که خود نیز عضوی از دوستان همراه اما غیر فعال رادیو گلهاست نوشته را، تقدیم دوستداران استاد شجریان و فرزند برومندشان می نمایم
در این سال نو دنیا را برای تان شاد شاد و شادی را برای تان دنیا دنیا آرزومندم.
ناشکیبا

........................................................................................................................


سفره سین ِ شجریانی ها




سیصد و شصت و پنج آفتاب دیگر دمید و غروب کرد و اکنون بهار ۸۸ است که پیش روی ماست و آنچه که گذشت سالی بود همچو سال های دگر؛ سالی سراسر اشک و لبخند؛ اما اتفاقات هنری که در طول آن رخ داد، سال ۸۷ را متفاوت تر از سال های دگر نمود و سال پربار و خاطره انگیزی را برای اهالی موسیقی بخصوص شجریانی ها رقم زد.


همه ی ما تا به امروز گذر سال های زیادی را نظاره کرده ایم. در پای سفره ی هفت سین نوروزها نشسته ایم و خاطرات بسیاری را بر برگ برگ ِ سالنامه هامان نگاشته ایم و از گذر لحظه لحظه ی ثانیه ها تجارب زیادی هم اندوخته ایم. لیک از این آمدن ها و رفتن ها، از این تکرار بی تکرار، تنها آنچه که باقی مانده است، تصویری ست گاه ثابت و گاه متحرک و خاطراتی که چه شیرین و چه تلخ در یاد مانده! اما چیزی که همیشه به یادگار مانده است و می ماند، صدای حنجره هایی آشناست که تپش حضورشان را پیوسته در کنارم به گوش جان حس می کنم.


بچه که بودم هرگاه پدرم خسته از سر کار به خانه برمی گشت به ضبط صوت کوچک کنار دست اش چشم می دوختم و منتظر می ماندم تا او از میان کاست های دلخواهش یکی را انتخاب و در ضبط بگذارد. آن گاه چشم هایش را ببندد و با ساز و آوازی که صدایش به گوش ما هم می رسید، او نیز آرام آرام آنچه را که می خوانند زمزمه کند. هیچ وقت به کاست های پدرم دست نمی زدم، چون هیچ کدام از آن آهنگ ها را دوست نداشتم. شاید احساس می کردم فقط آدم بزگ ها هستند که می توانند آن را گوش دهند، بفهمند و زمزمه کنند. بابا که می آمد منتظر شنیدن صدای آن مرد می شدم و بعد صدای پدرم که در نیمه های راه با نغمه های او همراه می شد. نمی دانستم چرا همیشه پس از چند لحظه چهره ی خسته ی پدر از آن مهربانی همیشگی لبریز می شد و آغوش اش را برای من باز می کرد و با تمام خستگی در کنار همان صدا با دخترکوچولویش هم بازی می شد و دنیای شیرین کودکانه ام را لبریز از شوق می نمود. آن روزها شاید نهفته راز ِ این آثاربرایم مهم نبود، مهم لبخند پدر بود و شیطنت های کودکانه ی من!


بزرگ تر که شدم، همان آهنگ های همیشه آشنا که اکنون قدیمی هم شده بود باز هم آرام بخش تن خستگی های پدر و مادرم بود. گاهی اوقات که پدر با دوستانش گرد هم می آمدند از دور صدای شان را می شنیدم که همان نغمه ها را با هم می خواندند و سرشار از عشق، نخورده مست می شدند. هر وقت کاست جدیدی بیرون می آمد، پدر آن را می خرید و من به آرشیو دلخواهش پیوند می زدم.


روزها از پی هم می گذشت و کم کم هر چه بر روزهای عمرم افزوده می شد به تعداد آرزوهایم نیز می افزود و مشغله های فکری ام نیز فزونی می یافت. در این میان گاه لحظه ها و خواسته هایی بود که فراموش می کردم. لحظاتی چون هم بازی شدن های من و پدرم! این بار با هم بودنمان را نه با شیطنت بلکه به بحث در مورد مسایل مهم تری اختصاص می دادیم. از آن به بعد هر چه پله های ترقی را بالا تر می رفتم از پدرم و هم بازی شدن با او هم بیشتر فاصله می گرفتم. فصل امتحانات که می شد مادرم در خانه آرامشی به پا می کرد و فضای آرامی را برایم فراهم می ساخت. بابا از سر کار که می آمد آهسته قدم برمی داشت تا نکند ذهن من متوجه قدم برداشتن هایش شود و آرامشم بر هم بریزد. گاهی اوقات تا صدای آن مرد را نمی شنیدم، حضور پدرم را در خانه احساس نمی کردم. اما صدای او حضور نازنین ِ پدرم را نوید می داد. هر سال در سی روزه ی ماه رمضان منتظر می ماندم تا به رسم عادت همیشگی برای پدر آب و خرما ببرم تا روزه اش را بشکند ولی او انگار تا «ربنا» را نمی شنید شوقی برای شکستن روزه اش نداشت. سال ها گذشت و من بزرگ و بزرگ بزرگ تر شدم و فاصله ی من و پدرم در عین دلبستگی وافری که به هم داشتیم (و داریم)، کمتر و کمتر و کمتر شد. اما با هر بار فاصله گرفتن من و پدرم از هم، به رغم مشکلات کاری و تحصیلی، هر بار کشش بیشتری را در او برای شنیدن صدای آن مرد احساس می کردم. هر نوروز لحظه ی تحویل سال در پای سفره ی هفت سین، آن زمان که ما بچه ها چشم به اسکناس های تا نخورده ی داخل قرآن می دوختیم و آن زمان که در انتظار خوردن شیرینی و آجیل، ماهی های قرمز تنگ کوچک را به هراس می انداختیم، بزرگتر ها سال شان را با دعای تحویل سالی که به حنجره ی آن نازنین مرد مزین شده بود نو می کردند. برای ما بچه ها سال با گرفتن عیدی و خوردن تخم مرغ های رنگی نو می شد و برای بزرگترهای مان با صدای ملکوتی استاد شجریان!


اکنون سال ها از آن زمان می گذرد و من امروز در کشوری بیگانه با بهار، در زمستانی سرد و بارانی در کنار مردمی از جنس یخ، فصلی را گرامی می دارم که سال های سال آن را در میهنم، و درآغوش گرم و صمیمی خانواده و دوستانم با نغمه ی جاودان استاد و «بهاریه» اش گرامی داشته ام.


یاد روزهای آخر سال به خیر، یاد ماهی های قرمز تنگ بلور و ذوق مرگ شدن ازخریدهای نو روزی

یاد سبزه ها، سمنو ها و سنبل ها به خیر، یاد رگبار های بهاری و خیس خوردن های زیر باران

یاد اسکناس های تا نخورده ی پدر بزرگ و حسرت کلاه گذاشتن سرش تا بلکه دوباره عیدی بگیریم به خیر

یاد سیزده روز تعطیلی و دفترچه های نوروزی که همان روز اول دور از چشم مامان و بابا حل می کردیم هم به خیر

یاد سفره ی هفت سین مادر بزرگ به خیر و یاد ذوق کردن از دیدن کسانی که شاید حتی روز قبل هم دیده بودیمشان

یاد دوستی ها، صمیمیت ها و رفاقت های قدیمی به خیر یاد باز کردن نامه ها و کارت پستال های عزیزان راه دور

یاد انتظار کشیدن برای دیدن پرواز اولین پرستو و یاد باز شدن اولین شکوفه های بهاری حیاط خانه هم به خیر


همه ی این ها گذشته اند و از خاطرات تلخ و شیرین آن تنها تصویری به جا مانده ثابت یا متحرک؛ تصاویری که شاید دیگرهرگز تکرار نشوند. اما سرخوشم ازیادگاری که شنیدنش من را به همان زمان ها می برد با همان شور و شعف و اشتیاق؛


اکنون که فکر می کنم، می بینم آن یادگار ارزنده نه تنها امروز بلکه مدت های مدیدی ست رنگین کمانی از رنگ ها را بر آسمان سرد و بی روح زندگی ام کشیده است ومن بی آنکه بدانم، نوای شان را زنجیر وار با هر تپش قلبم به گردن لحظه هایم می آویزم و اکنون این منم که هم چون پدر آوازهایی را زمزمه می کنم که او هر روز آن ها را زمزمه می کند. آوازهایی که گمان می کردم تنها متعلق به بزرگ ترها بود و با دنیای بچگی من فاصله ها داشت. غافل از این که امروز همان صدای غریب اما آشنای دوران بچگی مرهم دردهای کهنه ی تنهایی ام در بزرگ سالی شده! گویی انگار من هم بزرگ شده ام. انگار من هم چون دیگران معنای زندگی و زنده بودن را در آن آوا و نوا جستجو می کنم. انگار با بال های نداشته ام بر آسمان نیلگون و پر ستاره ی موسیقی پرواز را معنا می کنم. انگار در عالم کودکی با دست هایی کوچک و لبی خندان بار دیگر با پدرم هم بازی می شوم. گویی این گونه خدا هم به من نزدیک تر است. انگار با شنیدن آن آوازها جانی دوباره می گیرم. آوازهایی که با هر بارگوش دادن برای دوباره شنیدنش حریص تر می شوم و من امروز چقدر خوشحالم که در بهار امسال سی دی های «خورشید آرزو» و «قیژک کولی» دو سین از هفت سین زندگی ام را آذین می بندند. هدیه ای که نازنین ترین نازنینم در آبان ۸۷ برایم به ارمغان آورد.


بهار امسال اما شادمان تر از سال ِ پار در زیر ترنم «آه باران» سر تعظیم فرود می آورم و در پای سفره ای از سین های همیشه سبز، نوروز را پایکوبی می کنم. با دعای لحظه ی تحویل سال، بر بهار و باد و باران لبخند می زنم و در آغازین روزها با دلی عاشق و جانی پر ز اشتیاق همراه با سمن بویان به یاد چکاوک ها و یاسمن ها به استقبال سرو چمان می شتابم و با آغوشی باز ساز قصه گو را به میهمانی شقایق ها و اقاقی ها فرا می خوانم. در اوج های های ِ دلنشین شان هم نوا با سپیده، سرودی از مهر می سرایم و سر زلف اش را با سلسله ی موی دوست می آرایم و در جوار زخمه های ساز خاموش در فرخنده ترین لحظه های زندگی ام با دوستان هم دل و هم خون، از سر عشق
می گویم و با سنگ دل بر سینه ی زشتی ها و پلیدی ها چنگ می کوبم و گوش ها را به شنیدن سکوت «همایون» اش فرا می خوانم. آنجا که ساقیا جان می دهد و من از خنکای وجودش مدهوش می شوم.





هنوز «ربنا» یش گرسنه ام می کند!



 

با درود و شادباش ِ بهار بر استاد و نازنین فرزندش شازده کوچولوی آواز

ژینا نیما

بهار ۸۸ سوئد



No comments:

آرشیو مطالب