گلچين از بهترين گروه‌ها و سايت‌هاي اينترنتي. همه چيز از همه جا

Thursday, July 2, 2009

نسیمی از دیار آشتی





باری اگرروزی کسی ازمن بپرسد

چندی که دراین زمین بودی چه کردی؟ 

من می گشایم پیش رویش دفترم را

گریان وخندان برمی افرازم سرم را

آن گاه می گویم که : بذری نوفشانده ست

تابشکفدتا بردهدبسیار مانده است

 

درزیراین نیلی سپهربی کرانه

چندان که یاراداشتم درهرترانه

نام بلندعشق راتکرارکردم

بااین صدای خسته شایدخفته ای را

درچارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی راستودم

من بابدی پیکارکردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم

مرگ قناری در قفس راغصه خوردم

وزغصه مردم شبی صدبارمردم

 

شرمنده ازخودنیستم گرچه مسیحا

آنجا که فریادازجگر بایدکشید

من باصبوری برجگردندان فشردم

 

اما اگرپیکاربانابخردان را

شمشیرباید می گرفتم

برمن نگیری من به راه مهر رفتم

درچشم من شمشیردرمشت

یعنی کسی را می توان کشت

 

درراه باریکی که از آن می گذشتیم

تاریکی بی دانشی بیدا می کرد

ایمان به انسان شبچراغ راه من بود!

شمشیردست اهرمن بود!

تنهاسلاح من درین میدان سخن بود

 

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت

اما دلم چون چوب تر از هردو سرسوخت

برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی:

آیا که ازاین می تواند بیشتر سوخت؟!

 

شب های بی پایان نخفتم

پیغام انسان را به انسان باز گفتم

حرفم نسیمی از دیارآشتی بود

درخارزاردشمنی ها

شاید که توفاتی گران بایست می بود

تا برکند بنیان این اهریمنیها

 

پیران پیش ازما نصیحت وار گفتند:

...دیرست...دیرست...

تاریکی روح زمین را

نیروی صد چون ما،ندائی درکویراست!

نوحی دیگرمی بایدوتوفان دیگر

دنیای دیگرساخت باید

وزنودرآن انسان دیگر!

 

اما هنوزاین مرد نتهای شکیبا

با کوله بارشوق خود ره می سپارد

تا از دل این تیرگی نوری برآرد؛

 

درهر کناری شمع شعری می گذارد.

اعجاز انسان را هنوز امید دارد!

 

 

فریدون مشیری

 


No comments:

آرشیو مطالب