دوست عزیز باشما موافقم فکر میکنم زنده یاد فریدون مشیری هم با همین نظر این شعر را سرود .
Date: Wed, 5 Aug 2009 06:49:21 -0700
From: boof_coor2000@yahoo.com
Subject: Re: ریشه در خاک
To: yousef-o@hotmail.com
دوست عزیز
اگز این کشور به خاک خشک و کویر تبدیل شده است چاره آن کوچ کردن نیست !
به نظر من باید خود ما دست به آبادانی آن بزنیم هر چند که این راه دشوار و تا حدی غیر ممکن به نظر می آید!
From: yousef ostad <yousef-o@hotmail.com>
To: friends-of-radio-golha <friends-of-radio-golha@googlegroups.com>
Sent: Wednesday, August 5, 2009 12:37:48 AM
Subject: RE: ریشه در خاک
دوست عزیز اگر مایلید همین شعررا با صدای شاعر در پیوند پیوست بشنوید یوسف
http://www.4shared.com/account/dir/5848864/cd663b41/sharing.html
From: behrouz0@gmail.com
ریشه در خاک
فريدون مشيری
در پاسخ به دوستی آزادی خواه و ایران دوست که در
سال1357از این سرزمین و مرا نیز تشویق به رفتن
مینمود
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من ترا بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است
تو با خون و عرق ،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیاد کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک ، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشک سالی های پی درپی
تو را از نیمه ره برگشتن یلران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از ان سوی گندم زار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
اینک حسرت و افسوس ،بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من ازاینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیرگی ها نیست
من اینجاباز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک ،با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجاروزی آخر از ستیغ کوه،چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت
فريدون مشيری
در پاسخ به دوستی آزادی خواه و ایران دوست که در
سال1357از این سرزمین و مرا نیز تشویق به رفتن
مینمود
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من ترا بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است
تو با خون و عرق ،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیاد کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک ، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشک سالی های پی درپی
تو را از نیمه ره برگشتن یلران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از ان سوی گندم زار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
اینک حسرت و افسوس ،بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من ازاینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیرگی ها نیست
من اینجاباز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک ،با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجاروزی آخر از ستیغ کوه،چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت
Send and receive email from all of your webmail accounts - right from your Hotmail inbox!
Send and receive email from all of your webmail accounts - right from your Hotmail inbox!
No comments:
Post a Comment