گلچين از بهترين گروه‌ها و سايت‌هاي اينترنتي. همه چيز از همه جا

Saturday, December 19, 2009

«در رسانه، آدم باید پر و بیدا کند»

 
 

Sent to you by Saeed via Google Reader:

 
 

via Radio Zamaneh by مینو صابری on 12/19/09

اسماعیل میرفخرایی هم‌زمان با افتتاح تلویزیون ملی ایران، چهارم آبان سال ۱۳۴۵، در سن ۱۹ سالگی کارش را در تلویزیون آغاز کرد.

Download it Here!

او بعد از زنده‌یاد خانم عاطفی، اولین مجری تلویزیون رسمی ایران بود. اسماعیل میرفخرایی خیلی زود به توصیه‌ی مدیر عامل وقت تلویزیون ملی ایران برنامه‌ساز علمی تلویزیون شد. او که آن‌زمان در رشته‌ی بیولوژی تحصیل می‌کرد در سن ۲۵ سالگی جزو اولین نفراتی بود که حکم تهیه‌کنندگی برنامه تلویزیونی را دریافت کرد.

بی‌شک بسیاری از ما برنامه‌های موفق اسماعیل میرفخرایی را در تلویزیون و رادیو دیده و شنیده‌ایم. برای آشنایی بیشتر با ایشان گفت‌وگویی کرده‌ام:

این‌طور که می‌گویند؛ من در کوچه‌ای از بازارچه‌ی «آشیخ هادی» به‌دنیا آمده‌ام. یک خانه‌ای بود که بیرونی، اندرونی داشت و همه فامیل دور هم بودیم. من بچه‌ی کوچولوی فامیل شده بودم.

درست خانه‌را یادم است. حوض وسط حیاط را به‌یاد دارم. خانه‌ی عمو بزرگه را به‌یاد می‌آورم که در آن الاغ‌ها از تفرش بار گردو می‌آوردند. عمویم این الاغ‌ها را قشو می‌کرد، نازشان می‌کرد. از همان‌جا من به الاغ علاقه‌مند شدم؛ عاشق الاغ‌ام. اصلا وقتی یک الاغ را می‌بینم دل‌ام می‌ره. همین‌طور حیوانات دیگر؛ گربه.

یادم هست زمانی‌که برای اولین بار «لیموناد» آمده بود؛ حسین آقا دوغ کشکی، که دوغ و کشک می‌فروخت، لیموناد هم ریخته بود توی قدح‌هایی که مال کشک‌سابی هست و من اولین بار چشم‌ام به جمال لیموناد روشن شد.

این لیموناد برای‌ام راهی به جهان غرب بود. لیموناد را که نوشیدیم فکر کردیم دیگر ما با امریکایی‌ها هم‌دست‌ایم. بعد «فانتا» آمد بعد «پپسی کولا» آمد. ماشین «کوکاکولا» آمد ما را برد کارخانه‌ی کوکاکولا که دیگر ما فکر کردیم خود ِ امریکا‌ئیم.

من هنوز بزرگترین ذوق تاریخ زندگی‌ام روزی است که اعلام کردند 10 روز تعطیلات زمستانی است. اتومبیل کوکاکولا قرمز رنگ، با علامت کوکاکولا، آمد و بچه‌های زرنگ مدرسه‌ی «رشدیه» را با آن بردند کارخانه‌ی کوکاکولا.

ما در چنین فضای قشنگی کم‌کم بزرگ شدیم و فکر می‌کردیم همه‌جا مثل خیابان «امیریه» جوی‌هاش آب دارد، یک ماشین شیک از خانه‌ی یک تیمساری بیرون می‌آید، شلوغ نیست، «شمیران» سرجاش بود، تابستان‌ها به شمیران می‌رفتیم.

بعد کم‌کم بازارچه به‌هم خورد. دیگر اثری از آن کاسب‌هایی که من‌را دوست داشتند و نازم می‌کردند نبود. کاسب‌ها سرمان کلاه گذاشتند.

مدیر مدرسه آقای «فره‌وشی» وقتی می‌آمد برای بچه‌های کلاس ششم دبستان؛ از جدایی «بحرین» از ایران صحبت می‌کرد ما با عشق به «ایران» گریه می‌کردیم؛ که چرا بحرین دارد از ایران جدا می‌شود؟

خلیج‌فارس! کسی نمی‌گفت خلیج؛ می‌گفت خلیج فارس!

عاشق ایران؛ این گربه...

اسماعیل میرفخرایی با بغض که گلوی‌اش را می‌فشرد ادامه می‌دهد:

یک عشق عجیب به ایران...ایران! ایرانی که مال خودمان بود! ایرانی‌که غریبه‌توش نبود! ایرانی که در آن حرف‌های پرت و پلا نمی‌زدند.

چهار سال بعد از انقلاب رفتم امریکا. سه سال رفتم استرالیا. ولی هیچ لحظه‌ای نبود که «ایران» از دل من بیرون برود. آن‌جا، درغربت، بیماری! مثل یک بچه‌ای می‌مانی که از مامانت جدات کردند همه‌اش بغض داری. در بهترین لحظات باز ته دل‌ات داری گریه می‌کنی. بعد می‌آیی پهلوی مامانت، که ایران فعلی باشد، می‌بینی مامانت غریبه شده و تو را با لگد می‌زند.

کو!؟ مامان من کو؟ آیا مامان من آلزایمر گرفته!؟ مامان واقعی‌ام هم آلزایمر گرفته بود و این اواخر به من می‌گفت «توکی هستی؟». الآن ایران هم این‌را به من می‌گوید. می‌گوید تو کی هستی!؟

دم در ِ تلویزیون وقتی می‌روی می‌گویند با کی کار داری؟ کی شما را فرستاده؟ خب به آدم بَر می‌خورد!
در آن فضای گذشته ایران برای‌مان یک مجموعه‌ای از قشنگی بود؛ زیبایی بود.


اسماعیل میرفخرایی، تهیه کننده و مجری پیشکسوت تلویزیون؛ عکس از مینو صابری

من روبروی آقای میرفخرایی‌ای نشسته‌ام که می‌دانم چندین تخصص دارند. از شما به عنوان یک مجری و تهیه کننده‌ی قَدَر قدرت؛ چه دروان پیش از انقلاب و چه بعد از انقلاب، که هر برنامه‌ای دیدیم و شنیدیم خیلی موفق بوده یاد می‌شود.

من حیف‌ام می‌آید که در همه‌ی زمینه‌ها از شما نپرسم؛ دلم می‌خواهد هم وارد حیطه‌ی محیط زیست بشویم و هم ارتباطات؛ اما برنامه‌های من معمولآ نقبی است به گذشته؛ پس بهتر است از گذشته حرف بزنیم.

با توجه به گوناگونی فعالیت‌های رسانه‌ای شما از خودتان می‌پرسم؛ «اسماعیل میر‌فخرایی» کیست؟

والله خودم هم نمی‌دانم! نمی‌دانم اصلآ بزرگ شده‌ام؟ در من آن خصوصیت بچه‌گی هنوز هست. دلم می‌خواهد بازی کنم، شیطونی کنم. دلم می‌خواهد بدانم بزرگ که شدم چه‌کاره می‌شوم؟ چون هنوز شغل‌ام هم معلوم نشده. یعنی توی همین کنکاش با طبیعت و فضا و این‌ها؛ اگر توی ذوق‌مان نزنند! اگر هی نگویند خفه شو! اگر مثل بچه‌ای که نقاشی کشیده و به او می‌گویند اَه این چیه؟ این‌طوری نکنند من همین‌طور دوست دارم ذوق کودکی را ادامه بدهم و این به معنای سر در گمی نیست؛ به معنای شوق زندگی است.

اگر بخواهم بگویم میرفخرایی کیه؛ باید بگویم یک میرفخرایی را از طریق تلویزیون مردم ساختند که دیدند به قول خودشان یک بچه مودبی از سن 19 سالگی اولین گوینده‌ی تلویزیون بوده.

منهای سال‌های اول گویندگی؛ تمام برنامه‌هایی که اجرا کردم خودم تهیه می‌کردم؛ یعنی برنامه‌های علمی درست می‌کردم. می‌توانم به جرات بگویم جزو اولین آدم‌هایی بودم که پای دانشگاه را به تلویزیون رسمی باز کردم.

من ده‌، یازده ساله بودم که شما و خانم «ژیلا خواجه‌نوری» برنامه‌ای در تلویزیون داشتید به نام «دانش». شما توانسته بودید علاوه بر بزرگترها، بچه‌هایی که موقع بازیگوشی‌شان هست را هم جذب کنید و پای تلویزیون میخ‌کوب کنید.

از این‌سو موفق بودید که چنین کاری کنید اما از سویی ما مخاطبین، همیشه بین خودمان و مجری‌های تلویزیون یک دیواری احساس می‌کردیم؛ چه گویندگان خبر و چه مجری‌هایی که در بخش‌های مختلف فعالیت داشتند.

یعنی ما در مقابل خود، مجری‌های عصا قورت‌داده‌ای را می‌دیدیم که بین آن‌ها و مخاطیبن فاصله بود. آیا افرادی با چنین خصوصیاتی، انتخاب می‌شدند یا چنین حالتی را آموزش می‌دادند به مجریان؟

نه! اصلآ! اتفاقآ در جلساتی که برگزار می‌شد سعی بر این بود که مجری با مردم مرتبط باشد و بتواند رابطه برقرار کند.

به‌نظر من، این عدم شناخت خود افراد از حرفه‌شان بود. یک‌دفعه که می‌آمدند توی تلویزیون و بعد در خیابان چهارتا آدم صداش می‌زدند آقای فلان؛ این کم‌کم باد به غبغب‌اش می‌افتاد و فکر می‌کرد باید چیزی را به مردم خطاب کند.

اصولآ خودتان هم این‌را در فرهنگ ایرانی تجربه کرده‌اید؛ دیدید تا دوربینی در یک مهمانی حاضر می‌شود همه حالت «شقّ و رقّ» به خودشان می‌گیرند.

ما اگر بتوانیم توی این فرهنگ، بین جلوی دوربین بودن و پشت دوربین بودن یک رابطه‌ای برقرار کنیم مشکل ما حل شده. هنوز هم همان مشکل ادامه دارد. پس جواب شما این است؛ که آن‌موقع هم، سلائق شخصی بوده که اشخاص فکر می‌کردند اگر عصا قورت داده باشند موفق‌تراند؛ خودشان را می‌گرفتند.

آن‌زمان در جامعه «مدل»ها عصا قورت داد‌گی بود. فرض کنید آن زمانی‌که ما دارای تلویزیون شدیم امریکایی‌ها دوران عصاقورت‌داده‌گی را پشت سر گذاشته بودند. امریکایی‌ها هم دوران عصاقورت داده‌گی داشته‌اند و به دلیل نوع دمکراتیک سیستم‌شان و تجاری و این‌ها این حالت را پشت سر گذاشتند. ما تازه بعد ازاین دوران امریکایی‌ها، تلویزیون را شروع کردیم.

در حقیقت دستورالعملی برای تافته‌ی جدا بافته شدن نبود. من الآن به عنوان نمونه، حیّ و حاضر این‌جا نشسته‌ام؛ هیچ‌کس به ما نگفته بود که آقا این‌طوری بگو. اگر می‌گفتند اصلآ نمی‌رفتیم.

لطفا از محیطی که در آن کار می‌کردید یا همان تلویزیون ملی ایران بگویید.

محیط‌مان محیط عشق‌انگیزی بود و فضایی که ساخته شده بود فضای رسانه‌ای بود. یعنی آقای «رضا قطبی» با اقتداری که داشتند به‌هیچ‌وجه نمی‌گذاشتند زور از بالا منتقل شود به رادیو و تلویزیون.

نمی‌گذاشت نگاه‌های، خدانکرده، ساواکی، داخل تلویزیون بیاید؛ البته یک جاهایی هم غیرقابل کنترل بود، یعنی می‌آمد.

ما همان‌طور که دور یک معلم مدرسه، دور کسی که دوست‌اش داشتیم جمع می‌شدیم، دور آقای قطبی جمع شده بودیم و برنامه‌سازی می‌کردیم.

اشاره فرمودید به این‌که نمی‌گذاشتند قدرت‌های بالا نفوذی در تلویزیون داشته باشند. بفرمایید خط قرمزها در تلویزیون چی بود؟ برای همین آقای قطبی چه خطوط قرمزی تعیین می‌کردند و می‌گفتند از این محدوده فراتر نروید؟

من که نمی‌دانستم چه در مغز آقای قطبی می‌گذرد؛ این‌ها چیزی هم نبود که بخش‌نامه بشود. ولی یک نکته‌را می‌دانستم و آن این‌که آن‌موقع اگر شما به «اعلیحضرت، شاه» کار نداشته باشید در برنامه‌های علمی‌ات کسی کاری به تو ندارد! یا خود آقای قطبی یک راهنمایی‌هایی می‌کردند مثلآ می‌گفتند مرکز اتمی ما این‌جا است؛ میرفخرایی اگر می‌خواهی برو این‌جا و با ایکس صحبت کن. هیچ‌کس به من دیکته نمی‌کرد!

من در بخش خبر نبودم. در بخش خبر متاسفانه همیشه رادیو و تلویزیون‌های اقتدار طلب و وابسته به حکومت‌ها می‌شود جایی که از آن به‌عنوان بلندگو استفاده می‌شود.

آن زمان هم در شروع سعی آقای قطبی بر این بود که نگذارند رادیو و تلویزیون بلندگوی حکومت بشود.
مثلآ در شروع کار تلویزیون اصلآ خبر اول، لزومآ خبر شاه نبود. بر اساس مهم‌ترین پدیده برنامه‌ها تقسیم‌بندی می‌شد.

منتهی باز فشارهای آن موقع سبب شد که گفتند چون کاری که شاه می‌کند مهم‌ترین است؛ اگر به خبر رسید باید در ابتدای خبر قرار بگیرد ولی در شروع رادیو و تلویزیون در یک فضای نسبتآ آزادی که به سیاست‌اش اگر کار نداشتی دخالت نمی‌کردند.

این خط قرمز که شما می‌گویید مثلآ می‌گفتند به شاه و «قذافی» که با شاه بد بود کاری نداشته باشید (قذافی که خودمان هم بعد فهمیدیم دیوانه است). برنامه‌ی ادبی کارش را می‌کرد.

من در رادیو برنامه‌ی زنده‌ای داشتم به نام «عصرانه». روزی یک نفر زنگ زد و گفت «آقا دیشب در جاده قدیم کرج، فردی که ماشین به او زده کنار جاده افتاده بود. من رفتم نتوانستم کاری کنم به پلیس‌راه این موضوع‌را اطلاع دادم پلیس راه توجه نکرد و آن‌قدر طول کشید تا کامیون از روی او رد شد».

من نمی‌دانم این خبر صحت داشت یا نه اما چون حرف مردم بود آن‌را پخش کردم. آن روز هم اتفاقآ «روز ژاندارمری» بود. بعد از پخش برنامه تلفن زنگ زد «تیمسار قره‌باغی» بود؛ به من گفت:

«دستت درد نکنه! این بود دستمزد من!؟ الآن یک جیپ می‌فرستم تورا بگیرند ببرند!» من گفتم تیمسار من باید کارم را انجام دهم، کسی نمی‌تواند چیزی به من بگوید!

آقای قطبی این اقتدار را به ما داده بود. آن‌روز آقای قطبی تشریف نداشتند به آقای «جعفریان» که معاون سیاسی‌اش بود زنگ زدم و گفتم چنین تلفنی به من شده. ایشان گفتند برنامه‌ات تمام شد بیا دفتر من.
وقتی به دفتر کار آقای جعفریان رفتم ایشان از من حمایت کردند.

سیستم جوری بود که اطلاعاتی سیستم نمی‌آمد من‌را بگیرد. یک کسی ایستاده بود من‌را نگه می‌داشت در مقابل ژورنالیسم‌ام!

نگذارید بیشتر بگویم که بعدها اتفاق مشابهی افتاد و اطلاعات مستقیم آمد دنبال من (در زمان حاضر) من خودم با اطلاعاتی‌ها صحبت کردم، کاری که باید مدیر عامل بکند. بعد فهمیدند که من قصد براندازی نداشتم. البته این جریان برای من مخاطراتی ایجاد کرد که دیگر در تلویزیون راه‌ام ندادند.

در رسانه آدم باید پر و بال پیدا کند! رشد بکند! همین برنامه‌های شما را من استرالیا بودم گوش می‌کردم؛ این‌جا سایت‌تان را می‌خوانم. اگر شما به کارتان عشق نداشته باشید برنامه‌ها یک چیز خسته کننده‌ای می‌شود.

متاسفانه ما در رسانه عقب‌ایم. نمی‌گذاریم آدمهایی که توی رسانه هستند، در محدوده‌ای که می‌تواند پروازش را بکند.

در گذشته اگر ما دنبال کار سیاسی و دعوا و جنگی با کسی نبودیم، در بخش‌های غیر خبری که من کار کرده‌ام، محدودیتی نداشتم. ولی یک چیزهایی را می‌دانستم. مثلآ فرض کن من نمی‌توانم اول یک برنامه بیایم به آقای ایکس بد بگویم.

یادم می‌آید برنامه‌ای داشتیم که «نوری‌زاده» برای برنامه‌ی من می‌نوشت. «فرانک سیناترا» به ایران آمده بود؛ مهمان شاه بود. نوری‌زاده مطلبی نوشت علیه قمار بازی و فرانک سیناترا. من‌هم با این نوشته موافق بودم و راحت این حرف‌ها را گفتیم. هیچ‌کس هم به ما نگفت چرا؟

فرانک سیناترا مهمان شاه بود! ولی ما این‌ها را گفتیم که «به چه مناسبت خواننده‌ای به نظر خاص به ایران دعوت می‌شود که قمارباز است!؟»

در گذشته وقتی قرار بود یک مجری وارد تلویزیون شود باید چه مراحلی را طی می‌کرد تا برای اولین‌بار تصویرش روی آنتن برود؟ اصولآ چه فاکتورهایی برای انتخاب مجری بود؟ این سال‌ها که مجری‌ها اکثرآ با پارتی‌بازی وارد رادیو تلویزیون می‌شوند!

اصلآ آگهی نمی‌بینید! شما تاکنون آگهی دیده‌اید که رادیو تلویزیون مجری استخدام می‌کند؟

نه ندیده‌ام. آیا در گذشته هم مجری‌ها با پارتی‌بازی به تلویزیون می‌آمدند؟

شروع کار خودم که مصادف با آغاز کار تلویزیون بود را مثال می‌زنم. من و «فریدون فرح‌اندوز» یک آگهی در روزنامه دیدیم و بعد هم شنیدیم که قرار است تلویزیون دولتی راه بیافتد.

من جرات اش را نداشتم، هرچند که در مجالس دانشگاهی اجراهایی داشتیم، به فریدون گفتم من عاشق این کار هستم! فریدون گفت خب بنویس. گفتم من جرات ندارم. این‌ها حتمآ گوینده‌هایی که در رادیو هستند را می‌خواهند. فریدون نشست برای من تقاضا را نوشت و به‌همراه یک قطعه عکس فرستاد.

هفته‌ی بعد به من زنگ زدند و من رفتم یک جلسه بود که عده‌ای نشسته بودند. من نمی‌شناختم‌شان. بعد فهمیدم یکی‌شان آقای «پیمان» است، زنده‌یاد خانم «عاطفی» بود؛ همه‌ی این‌ها گوینده‌های با سابقه‌ی رادیو بودند. آقای «قطبی و آقای «فرزانه» هم بودند.

به من گفتند این‌را بخوان من خواندم، گفتند این‌را بگو، گفتم. هفته‌ی بعد زنگ زدند که دوباره بیا. به‌این ترتیب من هجده بار رفتم تا به دوربین رسیدم. بعد کلاس گذاشتند. دکتر «محمد جعفر محجوب» ادبیات فارسی درس می‌داد.

کلاسی گذاشتند که اصلآ تلویزیون چیست؟ این خیلی مهم است! کسی که با یک رسانه کار می‌کند باید رسانه‌را بشناسد. بداند دوربین چی هست. به‌هرحال این کلاس‌ها را برای ما گذاشتند که شروع کار مدرسه‌ی تلویزیون بود به آن‌جا هم رفتیم.

در حقیقت در یک مراحلی‌که گذشت فهمیدند که مثلآ میرفخرایی با یکی دو نفر دیگر می‌تواند بیاید تا بالا.
فریدون فرح‌اندوز خودش هم شش ماه بعد آمد. بقیه‌ی بچه‌ها آمدند. «دلارام کشمیری» آمد (الآن نمی‌دانم "دلی" کجاست؟ کاش سایت شما را بخواند) خانم «ژیلا خواجه‌نوری» آمد.

همه‌ی ما که در تلویریون برنامه اجرا می‌کردیم به‌نوعی آن رشته‌را خوانده بودیم، بلد بودیم.

به هر حال این انتخاب‌ها در طول زمان شکل می‌گرفت ولی یک‌دفعه یکی هم با پارتی‌بازی پیداش می‌شد اما سیستم جوری بود که فردی که به این شکل آمده بود خودش اوت می‌شد.

Share/Save/Bookmark

 
 

Things you can do from here:

 
 

No comments:

آرشیو مطالب