From: zafar jafri <szafarhaider@yahoo.com> Subject: [isolahore] .: President's Pictorial Story - Must see :. To: Date: Saturday, May 23, 2009, 3:49 AM داستان احمدي نژاد
پسری باهوش و زیرک بود و از كودكي علاقه به علم و دانش داشت. او يك آهنگر زاده و شهرستانی بود.
از بچه مذهبي هاي محلشون بود.
میشد حدس زد که اعتقادات دینی محکمی دارد.
با رتبه خوبي وارد دانشگاه شد.
عضو فعال انجمن اسلامی و با بچه هاي آنجا حسابی دم خور بود
تحمل فساد و اشرافی گری حکومت برایش سخت بود.
كم كم با امام آشنا و علاقه مند و شیفته او گردید.
انقلاب ضعیف و نوپاست، کشور ثبات لازم را هنوز پیدا نکرده ، حزب بعث عراق برای حمله به ایران توسط بعضی قدرتها وسوسه می شود
لشکر زرهی صدام از غرب و جنوب به كشور ما حمله میکند.
"فصل دفاع فرا می رسد" با دوستانش به جبهه می رود.
دوستاني كه بعضی از اونها ديگر در عالم خاکی نيستند.
در۲۲ سالگی فرماندار خوی می شود.
جنگ تمام شد.
دولت به او پیشنهاد استانداري تازه تاسيس اردبيل را داد. از فرمانداری ماکو به اردبیل آمد.
مدتی بعد شورای شهر دوم به دنبال يك شهردار مناسب و کارشناس برای تهران بود. پيشنهاد مسولیت شهر را به او دادند. او هم پذیرفت.
چند سال ديگر نيز گذشت... تا اینکه سرانجام در یک روز ساده كه شهردار در حال استراحت بود.
سحر گاه از خواب بیدار شد.
شهردار صبحانه اش را خورد.
كفشهاي بنددارش را پوشيد تا راهی مسجد شود.
جمعيت زیادی درب مسجد جمع شده بودند.. و يك صدا مي گفتند: شهردار مردمي ما رئيس جمهور ماست.
او مثل هميشه با روي خوش جواب داد..
گفت زود است هنوز صبح نشده.
چند روز بعد ثبت نام كرد.
رقابت شروع شد ، حریفان قدر و انتخابات داغ داغ .
نام او در حلقه فرضی نبود.
در مرحله اول کمتر نگاهی به سمت او رفت.
ولي او محكم و جدی آمده بود.
شعار خوبي انتخاب كرده بود.
گفتمان عدالت طلبی کاملا فراموش شده بود.
فضاي فرهنگي نياز به هواي تازه داشت.
بعد از موفقیت در مرحله اول، بعضی ها تازه فهميدند حضور او جدی است و اتفاقا تصمیم قطعی برای ماندن دارد.
با اینکه دير آمده بود ولي خیلی زود او را شناختند.
مردم از سادگي او لذت مي بردند و سادگي و صداقت وي در دل آنها نشسته بود.
ابراز احساسات و لبخند او را هم دوست داشتند.
رقابت تنگاتنگ و فشرده شده بود.
بعضي ها شمشیر را از همان ابتدا از رو بستند و تهمت و تخریب عليه او را با غلظت زیاد شروع کردند.
موج حملات به سويش سرازير شد.
ولی در آنسو و در میان مردم، گاهي هجوم احساسات پاک آنها، كار را برای وی سخت می کرد.
در همه حال،
و در همه جا از خدا كمك می خواست.
، گام دوم را هم با موفقيت برداشت.
مسير راه برايش مشخص بود.
بند كفشهايش را محكم تر بست.
دوباره از خدا كمك خواست تا در اين راه یاری اش كند.
از امام عصر مدد جست.
و از محبوبيتي كه بين مردم كوچه و بازار داشت.
و سادگي اش که به دلها مي نشست.
البته در اين راه دعاي معلم اولش هم موثر بود.
توانايي هاي خودش هم به كمكش آمدند.
تیمش را انتخاب کرد.
تا گامهايش را محكم تر بردارد.
بعضي گروههاي داخل دايره قدرت، هنوز او را غريبه مي دانستند. با او نامهرباني شد و از تخريبش چيزي كم نگذاشتند.
از دست آنها به خدا پناه برد.
عده اي پر ادعا عكسش را آتش زدند اما بر خلاف مدعيان برنياشفت و با آرامش جواب داد..
اين همه عجله و زياده روي در تخريب يك رئيس جمهور ؟!!
نيت كرد تا راه امام و رهبری را ادامه دهد.
بعدها او توانست شاخ بعضی ها را در نيويورك بشکند.
او در گل زدن به دروازه حريف و استفاده از فرصتهای طلایی تبحر خاصي داشت.
،سوگند خورده بود براي دفاع از حق ملت ذره ای کوتاه نیاید.
از آسمان تمام شهرها گذر كرد.
به ديدن مردم شهرها رفت و مردم هم به استقبالش آمدند.
با زبان خودشان با آنها صحبت كرد.
گاهي بلوچ
گاهي مانند يك لرستاني غيور
گاهي يك روستايي شاد
گاهي يك عرب خوزستاني
گاهي يك رفتگر شهرداري
گاهي تركمن
پاستور را خانه اول خود كرد.
و ملت را در تنهايي خود شريك كرد.
شيوخ كوچك منطقه را مسحور قدرت خويش كرد.
روي اقيانوس پلي به اون طرف آب زد.
، بعضی عملکردهايش جاي انتقاد داشت.
ولی بعضي خودی ها نامهرباني كرده و مدام در کارش کارشکنی می کردند.
و بعضی غریبه ها حتي تا به قصد ربودن و ترور وي نیز پیش رفتند.
اما كفشهاي آهنينش را همه جا به پا داشت.
افكار بلندي براي ايران در سر داشته و دارد
در نگاه خسته اش دلسوزي براي ايران موج مي زد.
و چه زود گرد پیری بر چهره اش نشست.
ولي خدا در همه حال با متقین و صبر پیشگان است.
به امید ظهور آخرین منجی |
__._,_.___
No comments:
Post a Comment