- خاطرات استاد همایون خرم از ورود خود به عرصه موسیقی ...
قرار شده بود که ساعت یک ربع مانده به ۱۰ شب برویم در رادیو تا امتحان بدهیم. من البته نمیدانستم رادیو در کجا قرار دارد اما استاد صبا گفته بود که بروم رادیو امتحان بدهم. من در خدمت استاد صبا مشغول یادگیری موسیقی بودم و تازه رسیده بودم به آخرهای ردیف دوم و داشتم نوا میزدم که ایشان یک مرتبه به من گفت: «باباجون برو» من گفتم «بروم به کجا؟» گفت: «برو رادیو» من همانطوری که گفتم نمیدانستم رادیو کجاست. دو، سه بار که تکرار کرد دیدم نمیشود از ایشان زیاد سوال کنم. هم خجالت میکشیدم و هم اینکه بالاخره فکر کرده بودم میروم منزل و از مادر میپرسم.
گفتم: «چشم». خانه ما پشت مدرسه علمیه بود. مدرسه علمیه نزدیک سرچشمه بود. انتهای مسجد سپهسالار میخورد به یک خیابانی که در آن خیابان مدرسه علمیه بود. در همان خیابان یک کوچه بود که انتهایش میخورد به سرچشمه. پدر در آن کوچه یک منزل اجاره کرده بود. استاد صبا در خیابان ظهیرالاسلام بود. در خیابان صفیعلیشاه، خیابان را کمی که جلو میرفتیم میرسیدیم به خیابان ظهیرالاسلام. خانه استاد هم آنجا بود. هم محل درس بود و هم منزل ایشان. نبش یک کوچه بود. در منزل از کوچه بود و شاگردها از در اتاقی که در خیابان بود وارد میشدند و آنجا دو اتاق وجود داشت که به هم وصل بود.
اتاق اول، اتاق انتظار بود و اتاق دوم، اتاقی بود که استاد در آن درس میدادند. در همان اتاق بود که استاد به من گفت برو رادیو. همینطوری غیرمترقبه گفت: «برو باباجان» که سوال و جوابی که بین ما رد شد را گفتم. خلاصه آنکه گفتم «چشم». رفتم منزل. به مادرم گفتم: «آقای صبا به من گفته بروم رادیو. من نمیدانم چیه؟» مادر تحقیق کرد، معلوم شد که خود رادیو اعلام کرده از کسانی که استعدادی در نوازندگی دارند دعوت میکنیم بیایند امتحان بدهند برای اجرا در ارکستر. بعد تازه باید آدرس میگرفتیم. پرسوجو کردیم و آدرس گرفتیم و به اتفاق یکی از بستگان رفتیم برای امتحان دادن. آنجا که رفتیم تعداد زیادی از جوانان و نوجوانان آمده بودند برای امتحان.
محل رادیو در میدان ارگ بود اما اجرا در بیسیم قصر بود که در همین خیابان شریعتی فعلی است که آن زمان به آن میگفتند شمیران قدیم. در جاده شمیران نرسیده به محل پل سیدخندان، دست راست، بیسیم بود که به آن میگفتند بیسیم قصر. باید میرفتیم آنجا برنامه زنده اجرا میکردیم. تمرینها را همانطوری که گفتم باید در میدان ارگ میکردیم که محل قدیم رادیو بود و هنوز هم هست. سالنی بود که ارکسترها همیشه در آن تمرین میکردند.
بعد یک استیشن معروف رادیو بود که آنها را میبرد تا برنامه اجرا کنند. آن روز که میخواستم برنامه اجرا کنم آقای خالدی ارکستر داشت. آقای خالدی هم شاگرد صبا بود منتها پیشکسوتتر از ما بود و خیلی زودتر از ما رفته بود خدمت استاد. به آقای خالدی هم گفته بودند که یک نوجوان هست به اسم همایون خرم که میخواهد برنامه اجرا کند. شما هم وقتی رسیدید بیسیم، قبل از اینکه برنامه اجرا کنید سازش را بشنوید بد نیست.
داشتم ماجرای امتحان را میگفتم که رفتم سراغ اولین اجرایم در رادیو. همانطوری که گفتم آدرس گرفتیم و من به اتفاق یکی از بستگان رفتم امتحان دادم. تا آنجا که یادم هست از کسانی که از ما امتحان میگرفتند، یکیشان ابراهیم خان منصوری بود که بعدها فهمیدم خودش رهبر ارکستر و مسوول موسیقی رادیو است. خودش هم ویولن میزد تا آنجایی که یادم میآید به گمانم موسیخان معروفی هم بودند که ساز ویولن نمیزدند و احتمالا سازهای دیگر میزدند. الان یادم نمیآید چه کسانی بودند اما به هر حال بعد از آن به من گفتند که یک قطعه هم بزن. ما هم زدیم.
گفتند پیش چه کسی کار میکنی و ما هم گفتیم پیش صبا. گفتند ده یا پانزده روز دیگر بیایید جواب را بگیرید. حس کردم که خوششان آمده اما چیزی نگفتند، آخرسر، بعد از اینکه امتحان تمام شد تازه پرسیدند پیش چه کسی کار میکنم و استاد صبا هم به جز اینکه به من گفت بروم در رادیو امتحان بدهم هیچ توصیه یا نامهای نداد که به هیأت انتخاب و امتحان گیرندگان بدهم، هیچ چیزی ندادند. فقط گفتند برو. دو، سه دفعه هم این برو را تکرار کردند.
من هم رفتم و آنجا تشخیص دادند که ما هم شاید استعدادمان بد نباشد و بتوانیم برویم در این ارکسترها و برایم خوب شود. بعد از ۱۰، ۱۵ روز ما رفتیم جواب بگیریم. دیدیم عدهای که رد شده بودند و عدهای را هم برای ارکستر پذیرفته بودند. من هم رفتم ببینم قبول شدم یا نه. به من گفتند که شما باید ساز تنها بزنید. من تعجب کردم که چطور این را انتخاب کردند که من باید ساز تنها بزنم. بعد هم گفتند که برنامهات دو هفته دیگر در روز جمعه است، ساعت یک ربع به ۱۰شب.
حالا که ماجراها کمی مخلوط شد بگذارید یک چیزی را در مورد ابراهیم خان منصوری بگویم که آن شب از من امتحان گرفت. روزگار را ببینید که بعد چه اتفاقی میافتد. بعدها که من در موسیقی یک مقداری پیشرفت کردم و برای ارکسترهای موسیقی آهنگ مینوشتم و ساز تنها در رادیو اجرا میکردم و خیلی بعد از آن، هنرستان از من دعوت کرده بود که در آنجا درس بدهم، هم در هنرستان شبانه درس میدادم و هم در هنرکده، یعنی دانشکده موسیقی. در هنرستان شبانه یک آقایی آمد با من سلام و علیک کرد. دیدم قیافهاش آشناست.
گفت: شما مرا میشناسید؟ گفتم: قیافهتان خیلی آشناست. گفت: من پسر آقای ابراهیم خان منصوری هستم. آن زمان فکر میکنم ابراهیمخان منصوری فوت کرده بودند. گفتند آن روز که آمده بودید امتحان بدهید من هم در آن اتاق بودم پیش پدرم. من پسر ایشان هستم و آمدم پیش شما کار کنم. بعد معلوم شد یک مقداری ویولن میداند و آمده تا روی بداههنوازی کار کند. از آنجا که من از شور شروع کردم و برای آقای منصوری نوشتم که شد همین «نوای مهر» که چند سال قبل منتشر شد. مثل اینکه روح پدر ایشان بانی خیر شد که من ردیف «نوای مهر» را بنویسم و نوشتم.
حرف توی حرف آمد، یک خاطره جالب دیگر را هم بگویم. من وقتی قرار بود بروم اجرا، نمیدانستم کجا باید بروم اجرا کنم. پدرم برایم توضیح داد که چنین جایی است. قرار شد به اتفاق برویم آنجا سری بزنیم و ببینیم کجاست. آن موقع تاکسی زیاد نبود. سوار اتوبوس شدیم و نزدیکیهای آنجا رسیدیم. پدرم گفت: این است. این آنتنهایی که میبینی، این بیسیم قصر است. من فکر میکردم مرا میبرند بالای این آنتنها.
یک سری آهنهایی بود و آنتن آن وسط بود. حالا میدانم چیست. آن موقع که نمیدانستم. بعد فکر کردم که لابد برای اینکه نیفتم مرا میبندند. بعد فکر کردم بعد از اینکه مرا بستند چطور ویولن بزنم. بچه بودم و واقعا هیچ اطلاعاتی نداشتم. آن زمان هم مثل الان نبود که نوجوانان و جوانان آنقدر مسائل الکترونیک و مسائل مربوط به اینترنت و این حرفها را میدانند که آدم تعجب میکند. آن زمان اگر فیزیک هم خوانده بودیم، تجسم واقع فیزیک عملی را نداشتیم. فرستنده که دیگر هیچ. شاید همین مساله باعث شده بود که بعدا رفتم مهندسی برق گرفتم. بچه درسخوانی هم بودم. پدرم بعد از ماجرای اولین بار نوازندگی من در رادیو که الان میخواهم برای شما تعریف کنم رفته بود ماموریت.
پدر در بانک ملی بود و بعدها یکی از صاحبمنصبان آنجا شد و آن موقع رفته بود ماموریت. وقتی که برگشت من نوازندگی را شروع کرده بودم. چند نفر از بستگان شنیده بودند که من ویولن میزنم و آن زمان هم رفتن به سراغ موسیقی کاری نبود که مورد احترام قرار بگیرد و حتی مورد انتقاد بود. بستگان من هم که شنیده بودند به عنوان دلسوزی رفتند پیش پدر من که آقا چه نشستی که پسرت دارد میرود مطرب شود. این پسرت که اینقدر درسخوان است و شاگرد اول است دارد به این راه میرود. پدر من، خدا رحمتش کند، مرد فوقالعاده آزادهای بود.
آمد به من گفت، همایون من نمیگویم دنبال موسیقی نرو، برو. خیلی هم خوب است. کوشش کن به جایی برسی ولی اگر این بخواهد تو را از درسات عقب بیندازد بعدها به خود این موسیقی هم جفا خواهد شد. یعنی ممکن است خودت آنقدر مشکلات معیشتی و مادی پیدا کنی و این موسیقی که خودت اینقدر به آن علاقهمندی به دریوزگی بیفتد. آن وقت ممکن است خودت متاثر بشوی که این موسیقی برایت وسیله شده. این حرف در من خیلی تاثیر کرد به خصوص که با یک زبان نرم و ضمنا خیلی موثر گفته شد.
این شد که من بیشتر کوشش کردم و گفتم که باید یک کاری بکنم که از درسام عقب نمانم. این شد که در اکثر دوران مدرسه شاگرد ممتاز بودم. همه درسهایم خوب بود و بعدها هم اینها در موسیقی به من کمک کرد. شما میدانید که شعر فارسی با موسیقی ارتباط تنگاتنگ دارد و شناخت شعر و صنایعی که در آن به کار میرود و تشخیص وزن شعر و تشخیص اینکه چه مقامی برای یک نفر میتواند مناسب باشد و خیلی چیزهای دیگر که برای آدم بینش ایجاد میکند یعنی حتی سوای دانش، بینش ایجاد میکند، این درسها خیلی به من کمک کرد.
حواشی را گفتم که کمکم برسم به ماجرای اولین بار نوازندگیام در رادیو. گفتم که وقتی رسیدم ارکستر آقای خالدی داشت برنامه اجرا میکرد. به آقای خالدی گفته بودند یک نوجوان آمده که میخواهد اجرای برنامه کند و قبل از اجرایش اگر سازش را بشنوید بد نیست. تصمیم گرفته بودم همایون بزنم. علتش هم این بود که مادرم به این دستگاه علاقهمند بود. اسم مرا هم ایشان همایون گذاشته بود و خیلی هم مشوق من بود. میدانید که تمرینهای اولیه ویولن واقعا خستهکننده است ولی ایشان کاملا صبر و بردباری داشت و مرا تشویق میکرد.
موسیقی را هم نسبتا میشناخت. پدرم مدت کمی ایشان را میبرد پیش استاد مرتضیخان نیداوود برای تعلیم موسیقی. منتها مدت خیلی کمی این جریان ادامه پیدا کرد و بعدا مشکلات خانهداری و خانواده نگذاشت که مادر موسیقی را پی بگیرد. ولی این در گوشش ماند و صفحات موسیقی را میگرفت و گوش میکرد و مقام همایون را خیلی دوست داشت و همانطوری که گفتم اسم همایون را هم به خاطر همین علاقه روی من گذاشته بود. من هم آن شب تصمیم گرفتم به خاطر قدردانی از تلاشها و محبتهای مادر همایون بزنم.
وقتی به صورت تمرینی برای آقای خالدی زدم خیلی خوشش آمد و گفت: به به. حقا که شاگرد خوب صبا هستی. تکیه را چقدر خوب میزنی. ما هم روحیه گرفتیم و خوشحال منتظر ماندیم که ساعت بشود یک ربع به ۱۰ شب. گوینده اعلام کرد: «اینجا تهران است. اکنون، نوازنده چهارده ساله رادیو، همایون خرم در دستگاه همایون قطعاتی را مینوازد.» قبل از آن به کسی که میخواست اسمم را به این عنوان بنویسد گفتم من پانزده سال و نیم دارم ولی ایشان گفت: پانزده سال زیاد جالب نیست. عدد چهارده قشنگتر است و بهتر است اعلام کنیم نوازنده چهارده ساله.
گفتند شعرا هم به چهارده خیلی اهمیت میدهند: «ای چهارده ساله قرهالعین/ بالغ نظر علوم کونین». یا میگویند: «ماه شب چهارده». خلاصه اینکه عدد چهارده عدد خاصتری است از پانزده. من سال بعد دبیرستانی بودم و میگفتند: «آقای همایون خرم شانزده ساله چهاردهساله وارد شد.» چون یک مدتی به ما همچنان میگفتند نوازنده چهارده ساله. هی به سن ما اضافه میشد اما همچنان میگفتند نوازنده چهارده ساله که قشنگتر در دهان بچرخد و مردم لطف کنند بنشینند ویولن زدن مرا گوش کنند.
ما شروع کردیم به ساز زدن و همان ساز زدن باعث شد که اسم ما همه جا پیچید چون برای مردم جالب بود که یک نوجوان چهارده ساله (که البته پانزده سال و نیمه بود) در رادیو به صورت زنده تکنوازی کند. آن موقع خیلی کم بودند کسانی که ساز تنها میزدند. حسین یاحقی بود، آقای برلشکی بود و... تعداد کمی بودند و رأس آنها هم استاد صبا بود. برنامه ما حدود یک ربع بود و خیلی زود حرکت کردیم و آمدیم به طرف منزل.
خیابانها هم که خلوت بود و خیلی زود رسیدیم منزل. ما هم که تلفن نداشتیم. دوستان میآمدند و پیغام میدادند و تبریک. بعد هم همسایهها یواشیواش فهمیدند و خلاصه آنکه سر من حسابی شلوغ شد و شدم یک نوازنده نوجوان مشهور.
اتفاق جالبی که درآن شب افتاد این بود که من وقتی پیش استاد صبا ساز میزدم و تمرین میکردم با پا میزدم و آنجا در رادیو هم وقتی که چهار مضراب میزدم مدام در میکروفن صدای پای من میپیچید: بوم، بوم، بوم. آنجا در رادیو همه گفتند آقا خیلی خوب زدی ولی این صدای پا چی بود؟ بعدها میکروفنهای نویمن آمد و دیگر این صداها را نمیگرفت اما آن زمان هنوز این میکروفن نبود.
البته دفعات بعد توجه کردم که دیگر پا نزنم یا اگر هم میخواهم ضرب را حفظ کنم پا نکوبم که در میکروفنهای بزرگ آن زمان بپیچد. نمیدانم آن شب استاد صبا هم داشت برنامه را گوش میکرد یا نه ولی تشویق مرحوم خالدی برای من خیلی خوب و مشوق بود. مثل اینکه نوازندگی من هم مورد توجه قرار گرفت چون بلافاصله برای من برنامههای دیگری گذاشتند. دو مرتبه، پانزده روز بعدش بعد از قصه کودکان نوازندگی کردم.
آن زمان آقایی بود به نام صبحی مهتدی که قصه کودکان میگفت و آخرش هم میگفت: «جوانها و کودکان، ببینید که جوانی به نام همایون خرم میخواهد برای شما ویولن بزند. حالا من خداحافظی میکنم تا ایشان بیاید برای نوازندگی.» بعد گوینده رادیو میآمد و اعلام میکرد که فلانی میآید ساز بزند. مرا میگفت. این مربوط به سال ۱۳۲۴ است. شصت و سه سال پیش. خیلی سال پیش رادیو.
● آرش نصیری: استاد مهندس همایون خرم از سالهای قدیم تا حالا مظهر خوشآموزی در پرداختن به هنر است. در این خاطره که خواهید خواند شمهای از آنچه تحت عنوان کلی خوشآموزی مطرح کردهایم خواهد آمد، وقتی که در سن پانزده و نیم سالگی به عنوان نوازنده چهارده ساله رادیو در بیسیم قصر تکنوازی ویولن میکند و این بر میگردد به شصت و سه سال پیش. به گویندهای که گفته بود میخواهد او را به عنوان نوازنده چهاردهساله معرفی کند. اصرار کرده بود که پانزده سال و نیم دارد اما او از «چهارده ساله قرهالعین» حافظ گفته بود و «ماه شب چهارده» که خوشطنینتر و معروفتر است.
آرش نصیری
شهروند امروز
No comments:
Post a Comment